نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه یازدهم : مثل اصحاب کهف

سلام گندم کوچولو ! 

 

دیروز که به خونه برگشتم خیلی راحت و بدون دغدغه تو جام درازکشیدم و خوابیدم . مامانی پرسید بیدارت کنم ومن هم گفتم نه و خوابیدم تا خود صبح ... نزدیک به ۱۲ ساعت  

 

راستش بهت حسودیم میشه گندم کوچولو که توی خواب غوطه وری 

میدونی خواب برای آدمها غنیمته 

هم جسمشون استراحت می کنه 

هم روحشون آرامش پیدا می کنه  

 

و تو الان تو یه خواب آروم و خوب هستی و داری با فرشته ها بازی می کنی ... 

قدر این ثانیه ها رو بدون گندم کوچولو ! 

اگه میدونستی این بیرون چه خبره ٬ هیچ وقت از این خواب بیدار نمی شدی ... 

 

نامه دهم : گندمک مدل ۹۲

سلام گندم کوچولو ! 

  

یکی از خاصیت های دوران بچگی اینه که بچه ها هیچ وقت از هیچ چیزی خسته نمیشن 

یعنی یه بچه اگر صد بار یک کار رو تکرار بکنه که براش لذتبخش و جذاب باشه درست مثل دفعه اول از انجام دادنش کیف می کنه ... 

این حاصیت بچه هاست که پر از انرژی و شادی خالص هستند 

با کوچیکترین چیز اندازه دنیا شاد میشن و ازش لذت می برن ... 

 

اگر بخواهیم مقایسه کنیم تفاوت یه بچه با یه آدمبزرگ مثل تفاوت یه ماشین صفر می مونه با یه ماشین کارکرده ... 

 

یه ماشین نو ٬ همه قطعاتش سالم و نو هستن ... سرعت و شتاب و قدرتش عالیه و  خراب نمیشه ( البته خودروهای وطنی شامل این قانون نیستند ) 

 

بچه ها هم مثل همون ماشین نو ٬ سرحال و سالم و پرانرژی هستند .  

اما هرچی بزرگتر میشی قطعات سازنده انسان فرسوده تر میشن 

بیماری ها و مریضی ها دردها شروع میشن 

و از همه بدتر اینکه فکر و خیال و ذهن آدمبزرگها هیچ وقت به راحتی و رها بودن یه کودک نمیشه 

مگه اینکه دیوونه باشه .... 

 

گندم کوچولو ! بعضی آدمبزرگها همیشه خسته هستند 

حتی اول صبح که هنوز کار و تلاش شروع نشده خسته هستند . 

 

کاش بدونی که چقدر دوست داشتم جای تو بودم ... 

همونقدر بی خیال و آروم و رها که تو هستی توی دل مامانم لم داده بودم و چرت می زدم  

اینروزها می گذره و تو بدنیا میای و بزرگ میشی و یکروز که یک آدمبزرگ شدی اینجا رو میخونی و می فهمی منظورم چیه ... می فهمی خسته بودن یعنی چی ... 

اونوقت خودت هم به الان خودت حسودی خواهی کرد گندم کوچولو ! 

 


نامه نهم : همنام

 سلام گندم کوچولو ! 

 

امروز داشتم به این فکر می کردم که فامیلی تو و من یکی میشه . 

اینکه جدا از مقوله جنسیت تو چه پسر باشی و چه دختر فامیلیت فامیلی منه احساس لذتبخشیه برای من که بابای تو هستم و مرد هستم . ولی وقتی خودم رو به جای مامانت  

می گذارم می بینم که خداییش انصاف نیست .  

هرچند من افتخار می کنم به اینکه نام خانوادگی ما با بدنیا اومدن تو موندگار میشه اما هرجور که حساب بکنی زحمتی که مامانت برای بدنیا آوردن تو می کشه ٬ دردها و زحمتها و سختی هایی که تحمل می کنه چندین برابر سختی و زحمت های منه .. 

البته این چیز عجیبی نیست و تمام دنیا هم همینطوره و تو کشور ما که هیچ قانونی بین زن و مرد عادلانه قضاوت نمی کنه ابدا نمیشه انتظاری غیر از این داشت . 

 

ببین گندم کوچولو ! هنوز که دختر پسر بودنت مشخص نشده و وقت داری تا خودت در موردش تصمیم بگیری ...آدمبزرگها همچین امکانی در اختیارشون نیست ولی برای تو هنوز دیر نشده .. 

 

زن بودن تو این دنیا کار خیلی سختیه عزیزم ... 

 

خوابهای قشنگ ببینی عزیزم ! 

 

نامه هشتم : شهرت گندمک

سلام گندم کوچولو ! 

دیشب خونه مادرم مهمان بودیم . رفته بودیم تا بابا و مامان رو از سیاه در بیاریم . جات خالی مامانم یک آبگوشت خوشمزه درست کرده بود . سر شام جز من و مامانت ٬ مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه کوچیکه و شوهرش و اون وروجک کوچیکشون هم بودند . 

موقع شام من رفتم و بدون هیچ پیش زمینه ای عکس تو رو از کیفم در آوردم و نشونشون دادم . 

انقدر خوشحال شده بودند که نگو ... بابا مدام می گفت : یازدهمین عضو خانواده ما هم از راه رسید . همه خوشحال بودند حتی اون وروجک کوچولو ... احساس خوبی بود . مخصوصا بابا خیلی خوشحال شد و مطمئنم وقتی بدنیا بیای خیلی دوستت خواهد داشت . بابا اینروز ها خیلی  حساس شده ... شاید به خاطر بالا رفتن سن و سالش باشه 

به هر حال زودی تحت تاثیر قرار می گیره و چشماش پر از اشک میشه ... اینروزها سر مامانی خیلی شلوغه و تا آخر این هفته درگیر  کاره ... امیدوارم خستگی مامانت به تو منتقل نشه و یک وقت خدای نکرده بهت آسیبی نزنه ... 

 

دیگه چیز قابل عرضی نیست گندم کوچولو

مواظب خودت و مامانت باش ... 

 

 

نامه هفتم : آدمبزرگا مجبورن

سلام گندمک ! 

 

صبح اولین روز هفته ات به خیر ... 

توی دنیای ما واحدهای مختلفی برای اندازه گیری زمان وجود داره  

هرچند برای تو ٬ گندم کوچولو زمان و مکان هنوز تعریف خاصی نداره و هیچ برداشتی ازاونا نداری اما وقتی اومدی به دنیای آدمبزرگ ها می فهمی که شاید مهم ترین و ارزشمند ترین چیزی که یه آدم باهاش روبرو میشه زمانه ... 

 

ثانیه ٬ دقیقه ٬ ساعت ٬ روز ٬ هفته ٬ سال  

اینا مهم ترین واحدهای زمانی هستند . 

 

هفته از هفت روز تشکیل شده و یکی از واحد های مهمه . مثلا تو الان عمرت نزدیک به هفت هفته است و من نزدیک به ۱۷۲۰ هفته  

می بینی چقدر با هم اختلاف سن داریم ؟ 

  

توی دنیای آدمبزرگا ٬ شنبه اولین روز هفته است . شروع چند روز کار و تلاش  

بعضی ها که شغلشون رو دوست دارند شنبه ها رو هم دوست دارند چون میان سر کار 

بعضی ها هم مثل من چون از کارشون خوششون نمیاد از شنبه ها متنفر هستن ...  

 

مطمئنم وقتی بدنیا بیای نفرت من از شنبه ها بیشتر هم میشه . چون مجبورم تو و مامانی رو توی خونه تنها بذارم و بیام سر کار .

 

میدونی چیه گندم کوچولو ؟ 

من کارم رو دوست ندارم ولی ناچارم که بیام سر کار  

ناچارم بیام تا پول در بیارم و بتونیم زندگی کنیم . 

لابد می پرسی پول چیه ؟ 

لابد می پرسی اگه کارت رو دوست نداری چرا میری  سر کار ؟  

اگر صبر داشته باشی همه چیز رو برات توضیح میدم عزیزم . 

فقط انقدر بگم که پول لذت بخش ترین چیز مزخرف دنیاست و آدمبزرگا برخلاف بچه ها خیلی اوقات

 مجبور هستند کارهایی بکنند که دوست ندارند انجام بدهند . 

 

میدونم که الان از حرفهای من گیج شدی و حق هم داری گیج شده باشی . 

اما وقی بدنیا اومدی و بزرگ شدی منظورم رو خوب خوب می فهمی ... 

 

این چند روز مواظب خودت باش عزیزم 

نگرانتم ... 

 

نامه ششم : اولین تصویر

سلام گندمک !


دیروز رفتیم بیمارستان و مامانی سونوگرافی کرد . هرچند سه - چهار ساعت طول کشید و من و مامانت حسابی خسته شدیم اما دیدن تو به همه اون خستگی می ارزید .


تو شبیه یک دایره کوچولو بودی توی دل مامانت و من با دیدنت بغضم گرفت .

تو یه قلب کوچولو هستی که داشتی می تپیدی

خیلی باور نکردنی بود وصف ناپذیر


دکتر گفت همه چیز طبیعیه و تو هم سالم هستی .

خیلی دوست دارم زودتر خبر اومدنت رو به بابا اینا بدم .

دوست دارم بدونم چه عکس العملی نشون میدن ...


دلم زود به زود برات تنگ میشه گندمکم




نامه پنجم :بابا عوض می شود

سلام گندمکم  

اینروزها من و مامانت خیلی بیشتر با هم وقت می گذرانیم و این به برکت وجود توست . 

ناخوداگاه سعی می کنم رفتارهای غلطم را عوض کنم و با مامانی مهربان تر باشم .  

سعی می کنم کمتر خودخواه باشم و توی کارهای خانه بیشتر کمک کنم . 

آمدن یکباره تو کمی روال زندگی ما را تغییر داده است و هر دوی ما احساس مسئولیت بیشتری می کنیم . شاید یکجور تمرین باشد برای وقتی که تو بدنیا آمدی ... 

 

حتی خبر بدنیا آمدن تو یک تحول بزرگ است . احساس می کنم این چند سالی که گذشت داشته ایم خاله بازی می کردیم و حالا راستی راستی باید نقش آدمهای بزرگ را بازی کنیم . 

زندگی ما هم مثل خیلی ها ایراداتی دارد که باید برطرفش کنیم . هم من و هم مامانت نقطه ضعف هایی داریم که باید قبل از بدنیا آمدن تو درستش کنیم و من از همین حالا که به قول  

بعضی ها نه به بار است و نه به دار٬ تلاش برای تغییر کردن را در خودمان می بینم .  

دیشب مامانت می پرسید یعنی ما تمام این ۸ ماه باقی مونده رو برای دیدن بچمون ذوق و شوق خواهیم داشت ؟  

امیدوارم که این حس و حال خوب و بی نظیر  

این شور و شوق وصف نشدنی  نه تنها عادی و کم نشه بلکه زیاد و زیادتر بشه 

و مطمئنم وقتی که جنسیتت مشخص بشه  

وقتی برات اسم انتخاب کنیم 

وقتی وسایلت رو بخریم و توی اتاق بچینیم  

خیلی بیشتر از الان و امروز برای دیدنت  مشتاق خواهیم بود و مطمئنا بیشتر از امروز دوستت خواهیم داشت .  

 

یعنی یکروز واقعا اینجا رو می خونی گندمک ؟