نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه چهارم : گندمک دیگر راز نیست ...

سلام گندمک بابا ! 

دیشب ( دوشنبه شب ) با چند تا از دوستان رفته بودیم رستوران ... 

البته خودت هم بودی ولی خب مطمئنم یادت نیست . 

جات خالی غذاهای خوشمزه ایتالیایی خوردیم که امیدوارم بهت چسبیده باشه . نکته جالب این بودکه به دوستامون گفتیم که تو داری بدنیا میای و همه خوشحال شدند . خوبی ماجرا این بود که دوستای ما خودشون بچه دارند و کلی از تجربه هاشون رو به من و مامانت گفتند . 

 

دیروز داشتم با یکی از خانم های همکارم که باردار هست صحبت می کردم . البته نگفتم که منم دارم بابا میشم . صحبت از سفر شد و همکارم گفت که دکتر گفته در سه ماهه اول و آخر بارداری نباید مسافرت کنه و چیز دیگه ای که بیشتر نگرانم کرد این بود که گفت : به خاطر پله های خونه مادرش الان چند ماهه که خونه اونا نرفته ... 

 

خونه ما یه عالمه پله داره که البته فکر می کنم وقتی تو بدنیا بیای و یه کم بزرگ بشی ما دیگه تو این خونه نباشیم ولی با این شرایط شدیدا نگران تو و مامانت شدم که هر روز باید کلی پله رو بالا و پایین برید . 

دیشب که بادوستامون حرف می زدیم می گفتند که اصلا نباید قضیه بارداری رو سخت گرفت و اجازه نداد که زندگی از روال عادی خارج بشه و سفر و حتی سر کار رفتن نه تنها اشکالی نداره بلکه باعث میشه زایمان راحت تری هم در پی داشته باشه ... 

 

به هر حال فکر می کنم بهترین و عاقلانه ترین کار این باشه که ببینیم دکتر چی میگه . 

 

از وقتی که اومدی فکرم شدیدا مشغوله اما نگران نیستم . 

تهیه مقدمات اومدنت و وسایلی که احتیاج داری ٬ وضعیت نگرن کننده اقتصادی و شغلم و ماجرای عوض کردن خونه همه باعث شده که درگیری ذهنی داشته باشم اما مطمئنم که با اومدن تو همه چی درست میشه و کارها راست و ریست میشن ... 

تو برکت خونه ای و من خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما هدیه داده  

 

دوستت دارم گندمک  

مواظب خودت باش 

لطفا زود بزرگ شو  ... 

 

نامه سوم : صدایم یادت بماند گندمک !

سلام گندمک بابا ! 

  

میدونی عزیزم ؟ یکی از دغدغه های پدر و مادرها اینه که چه اسمی برای بچشون انتخاب بکنند . 

هرچند الان برای انتخاب اسم خیلی زوده و ما داریم عجله می کنیم  ولی تو همین دو روزی که گذشت من و مامانت کلی به انتخاب اسم فکر کردیم . اسم پسرونه و دخترونه ... 

 

خیلی دوست دارم اسمی برات انتخاب بکنم که وقتی بزرگ شدی دوستش داشته باشی 

 

راستش زیاد دوست ندارم نامه هایی که برات می نویسم با سلام فرزندم شروع بشه . یجورایی کتابی و رسمی به نظر میرسه ... 

 

عصرها که مامانی از سر کار بر می گرده و من میرم دنبالش همینکه میاد و میشینه تو ماشین و با هم سلام و احوالپرسی می کنم به تو هم سلام می کنم . به تویی که هنوز هیچ درک و احساسی از دنیای بیرون نداری . ولی یه روزی انقدر بزرگ میشی که وقتی بابایی بهت سلام  

می کنم  می شنوی .  هرچند شاید معنی حرفهای منو نفهمی ولی من انقدر باهات حرف می زنم که صدای من برات آشنا باشه و وقتی بدنیا اومدی و هر وقت که گریه کردی و من بهت گفتم : گریه نکن عزیز دل بابا ! پیش خودت بگی چقدر این صدا برام آشناست . 

 

نمیدونی چقدر مشتاقم بدونم تو چه شکلی هستی  

 

 

نامه دوم : دستم را محکم بگیر گندمک

سلام فرزندم ! 

می دانی من به مادرت حسودی می کنم که همیشه هرجا که می رود تو با او هستی ؟ 

دیروز همینکه از شوک شنیدن خبر آمدنت جدا شدم شروع کردم به گشت زدن و مطالعه در مورد بارداری ... اینکه کلا بارداری چند هفته طول می کشد و جنین در هر هفته به چه شکلی است و رژیم غذایی که مادرت باید در این دوران رعایت کند تا تو قوی و سالم بدنیا بیایی . 

 

دکترها اسم الان تو را رویان گذاشته اند و اگر محاسبات من غلط نباشد تو الان باید اندازه ناخن کوچک دست باشی . یه چیزی تو مایه های همون گندمکی که گفتم .  

دیشب خبر آمدنت را با شیرینی خامه ای جشن گرفتیم و برای مادرت شیر و بستنی خریدم که یک وقت گندمک نازنین من توی دل مادرش گرسنه نشود .

 

داشتم می گفتم که به مادرت حسودی می کنم که همیشه همراه او هستی .  

از آنجا که ما مردها حامله نمی شویم پس فعلا باید با این شرایط کنار بیایی عزیزم . مطمئنم وقتی بدنیا آمدی انقدر بابای خوبی برایت باشم که همینطور که حالا به مادرت چسبیده ای و او را رها نمی کنی حاضر نباشی ثانیه ای از من جدا بشوی . 

قول می دهم بهترین بابای دنیا باشم ... 

 

نامه اول : سلام گندمک بابا !

سلام فرزندم !  

امروز شنبه ۲۹ مهرماه ۱۳۹۱ است ساعت تقریبا ۱۲:۴۵ ظهر و چند دقیقه پیش مامانت به من زنگ زد و گفت خدا تو را به ما داده است . راستش را بخواهی شک داشتیم ولی مطمئن نبودیم .  

امروز مطمئن شدیم که خدا تو را از ابرهای توی آسمان فرستاده و یکراست آمده ای پایین توی دل مامانت نشسته ای ... 

 

فرزند عزیزم ! بابا شدن حس عجیب و غریبی دارد . وقتی مادرت زنگ زد و گفت دلم لرزید .   

لبخند عجیبی روی لبم نشست و چشمهایم تر شدند . 

 

نمی دانم آیا من حق این را داشتم که تو را از آن بهشت زیبایی که تویش نشسته بودی پایین بیاورم ؟ حق دارم به خاطر خودخواهی های خودم تو را به یک زندگی پر از درد و رنج دعوت کنم ؟ 

 

می دانی عزیز دل بابا ؟  

تمام ذهنیت من با شنیدن خبر جوانه زدن تو عوض شد . حال امروزم شبیه روزهای اول عید است . می دانی عزیزم ما آدم بزرگها یک چیزی داریم به نام عید که توضیح دادنش برای تو کمی سخت است . اگر بخواهی مفهوم عید را متوجه بشوی باید خیلی چیزهای دیگر مثل سال و روز و دقیقه تقویم و زمان و ... را بشناسی  

صبور باش . بابا همه اینها را به وقتش برایت خواهم گفت .  

عزیزکم ! روزهای عید وقتی از خانه بیرون می روی همه چیز تازه است . همه چیز نو شده . مردم کفش و لباس نو تنشان کرده اند و به هم لبخند می زنند . 

روز اول عید انگار خورشید پررنگ تر است و روز اول سال انگار روشن تر از سایر روزهاست . 

 

وقتی مادرت خبر داد که تو توی دلش جوانه زده ای من حسی شبیه به روز اول عید داشتم . 

انگار چشمهایم یکهو دنیا را شفاف تر دیدند . انگار روز پررنگ تر شده بود . انگار نو شده بودم ... 

 

 

اینجا را برای تو می سازم عزیز نادیده ام . اینجا را برای تو می سازم تا یکروز که به جادوی کلمه ها پی بردی و بزرگ شدی و توانستی بخوانی و بنویسی اینجا را نشانت بدهم که بفهمی چقدر دوستت دارم . 

 

کاش می دانستم حالا چه شکلی هستی  

شاید شبیه به یک دانه گندم یا کمی بزرگتر ... 

 

هرچه باشی مهم نیست 

بابا عاشق توست گندمک تازه جوانه زده من ...  

 

 

 

شروعی تازه

سلام ... سالها پیش در پرشین بلاگ وبلاگی داشتم که تا حدودی موفق هم بود ... اما بنا به  دلایلی کارش تمام شد و فراموش شد . فکر نمی کردم دوباره روزی به نوشتن وبلاگ روی بیاورم . اما دیروز اتفاقی افتاد که به ناگاه ذهنیت مرا عوض کرد و مجبور شدم بنویسم . 

دیروز ظهر ٬محل کارم بودم که همسرم زنگ زد و خبر خوشی داد . من دارم بابا می شوم ... 

 

همین اتفاق بهانه ای شد برای نوشتن از فرزندی که هنوز بدنیا نیامده است . دوست دارم اینجا مثل یک دفترچه خاطرات برای فرزندم بنویسم تا وقتی بزرگ شد بداند قبل از آمدنش چه احساسی به او داشته ام .  با وجود اینکه سالها بود چیزی ننوشته بودم اما از دنیای وبلاگ نویسی دور هم نبودم و وبلاگ های خوب را می خواندم . امیدوارم مطالبی که می نویسم ارزش خواندن داشته باشد و دوستان خوبی پیدا کنم .  

دوست دارم که همسرم نیز از احساساتش بنویسد و این وبلاگ را بصورت گروهی اداره کنیم .

از آشنایی با شما خوشحالم .