سلام گندمک بابا !
دیشب ( دوشنبه شب ) با چند تا از دوستان رفته بودیم رستوران ...
البته خودت هم بودی ولی خب مطمئنم یادت نیست .
جات خالی غذاهای خوشمزه ایتالیایی خوردیم که امیدوارم بهت چسبیده باشه . نکته جالب این بودکه به دوستامون گفتیم که تو داری بدنیا میای و همه خوشحال شدند . خوبی ماجرا این بود که دوستای ما خودشون بچه دارند و کلی از تجربه هاشون رو به من و مامانت گفتند .
دیروز داشتم با یکی از خانم های همکارم که باردار هست صحبت می کردم . البته نگفتم که منم دارم بابا میشم . صحبت از سفر شد و همکارم گفت که دکتر گفته در سه ماهه اول و آخر بارداری نباید مسافرت کنه و چیز دیگه ای که بیشتر نگرانم کرد این بود که گفت : به خاطر پله های خونه مادرش الان چند ماهه که خونه اونا نرفته ...
خونه ما یه عالمه پله داره که البته فکر می کنم وقتی تو بدنیا بیای و یه کم بزرگ بشی ما دیگه تو این خونه نباشیم ولی با این شرایط شدیدا نگران تو و مامانت شدم که هر روز باید کلی پله رو بالا و پایین برید .
دیشب که بادوستامون حرف می زدیم می گفتند که اصلا نباید قضیه بارداری رو سخت گرفت و اجازه نداد که زندگی از روال عادی خارج بشه و سفر و حتی سر کار رفتن نه تنها اشکالی نداره بلکه باعث میشه زایمان راحت تری هم در پی داشته باشه ...
به هر حال فکر می کنم بهترین و عاقلانه ترین کار این باشه که ببینیم دکتر چی میگه .
از وقتی که اومدی فکرم شدیدا مشغوله اما نگران نیستم .
تهیه مقدمات اومدنت و وسایلی که احتیاج داری ٬ وضعیت نگرن کننده اقتصادی و شغلم و ماجرای عوض کردن خونه همه باعث شده که درگیری ذهنی داشته باشم اما مطمئنم که با اومدن تو همه چی درست میشه و کارها راست و ریست میشن ...
تو برکت خونه ای و من خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما هدیه داده
دوستت دارم گندمک
مواظب خودت باش
لطفا زود بزرگ شو ...