نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۱۸ : رفاقت

سلام تمشک کوچولو ! 

 

توی نامه قبلی برات از فامیل نوشتم . اشخاصی که بواسطه خون و رگ و ریشه با تو نسبت دارند . این نسبت یا از من و مادرت  یا اینکه بعدها که خودت بزرگ شدی و عروس شدی یا داماد بواسطه خانواده همسرت به تو به ارث میرسه ... 

 

اما توی زندگی یه آدمهایی هم هستند که دلیل بودنشون در کنار تو نسبت فامیلی نیست .  

این آدمها  اسمشون هست دوست و اگه رابطه دوستی شما خیلی محکم بشه بهشون میگن رفیق .... 

 

تو وقتی بدنیا بیای از وقتی که چشم باز کنی و بتونی تصاویر دور و برت رو درک بکنی با این حقیقت روبرو میشی که تنها بودن خیلی سخته و این راه رو تا آخرش اگه با همراه بری کمتر متوجه سختی ها و تلخی هاش میشی ... 

 

 

توی مهمونی ها ٬ توی مهد ٬ توی مدرسه ٬ دانشگاه ٬ سربازی و محل کار تو با یک عالمه آدم برخورد خواهی کرد که از بین اینهمه آدم با یه تعداد خیلی کمی از اونها دوست خواهی شد  و از بین این دوستها یک تعداد خیلی کمی میشن رفیقت ... 

 

میدونی تمشک کوچولو ! 

باید بزرگ بشی و خودت رفیق داشتن رو تجربه کنی تا متوجه بشی چی میگم . 

 

رفاقت یه حس فوق العاده است . حسی که تو نه با دوست نه با فامیل و نه با هیچکس دیگه ای مشابهش رو تجربه نخواهی کرد . 

 

امیدوارم آدم خوبی باشی که بتونی دوستهای خوبی پیدا کنی ... 

 

نامه ۱۷ : صله ارحام

سلام تمشک کوچولو ! 

 

خیلی سال پیش که من بچه بودم و یکی از اقوام دور ما فوت کرده بود و ما هم رفته بودیم ولایت ٬ 

پدرم با بعضی ها خیلی صمیمی رفتار می کرد و حسابی همدیگر رو بغل می کردند و  

می بوسیدند و جالب بود که من اصلا این اشخاص رو نمی شناختم . 

وقتی از پدرم می پرسیدم که این آقا کی بود ؟ پدرم می گفت : مثلا پسر خاله یا پسر دایی یا پسر عمه و غیره . و برای من خیلی خیلی عجیب بود که مگه میشه آدم انقدر از فامیلش دور باشه که ازشون خبر نداشته باشه و حتی سالی یکبار عید به عید هم خونه هیچکدوم نره ؟ 

واسه خاطر این بود که بابا رو با خودم مقایسه می کردم و می دیدم چقدر رابطه من با فامیل هام خوبه و مدام با هم رفت و آمد داریم و همدیگر رو دوست داریم . 

 

امروز داشتم فکر می کردم که با خانواده عمه با وجود اینکه نزدیک ما هستند چند وقتیه که رابطه خوبی ندارم و مگه توی مراسم همدیگر رو ببینیم . خانواده خاله ام هم با اینکه یک زمانی پسر خاله هام رو عاشقانه دوست داشتم خیلی وقته ازشون بی خبرم و خیلی وقته که اصلا با هم تلفنی صحبت نکردیم . و از اون بدتر یکی از پسر خاله هام که واقعا دوستش دارم بی سر و صدا اومده نزدیک خونه ما خونه خریده و من خبر نداشتم و انقدر دست دست کردم که بچه دار هم شده و الان بچه اش چند ماهه شده و من حتی بهش تبریک تلفنی هم نگفتم . 

 

میدونی تمشک کوچولو ! 

دنیای بچگی مثل بازی می مونه ... همه چی شوخیه 

حتی دعواها و دلخوری هاش هم شوخی و الکی و زودگذر هستن و زود فراموشت میشن  

دلخوری و کدورت و کینه توش وجود نداره  

بدترین دردها و گریه ها هم عمرشون کوتاهه و تموم میشن 

اما وقتی بزرگ بشی همه چی جدی میشه و واقعی  

مایی که بچگیمون با یه عالمه بچه قد و نیم قد همسن و سال خودمون گذشت و با هم انقدر رفیق و صمیمی بودیم این به حال و روز امروزمون اومده . موندم شما یکی یه دونه های نسل آینده چی می خواین از آب در بیاین ... 

 

دوستت دارم تمشک کوچولو ! 

 

نامه شانزدهم :وقتی تو بری مدرسه

سلام تمشک کوچولو ! 

یکی از دختر خاله های تو کلاس اول دبستانه . دیشب خونه اونا بودیم و دیدم که داشت مشق می نوشت . البته مشق نوشتن نه به اون معنی که وقتی ما بچه بودیم می نوشتیم . 

یادم میاد وقتی ما کوچیک بودیم و مامانم با ما درس هامون رو تمرین می کد یک چیزایی رو بلد نبود . نه اینکه بلد نبود ٬ بلد بود ولی روشی که مادرم یاد گرفته بود با روشی که به ما یاد می دادند فرق می کرد و من فکر می کردم مادرم بلد نیست . 

دیشب که داشتم کتابهای دخت خاله ات رو نگاه می کدم دیدم که خیلی با چیزایی که ما یاد می گرفتیم فرق می کنه . 

مثلا دیگه حروف بر اساس ترتیب الفبا به بچه ها یاد داده نمیشه  

روشی که راستش رو بخوای هیچی ازش سر در نیاوردم . 

امیدوارم وقتی بزرگ شدی و رفتی کلاس اول  

وقتی بابایی میام یه چیزی بهت یاد بدم و دیدی که با چیزایی که شما بلدین فرق می کنه 

فکر نکنی که من سواد ندارم ... 

 

خنده دار نیست که تو هنوز دست و پا هم نداری و مغزت کامل نشده ولی من با فکر اولین روز مدرسه رفتنت ذوق می کنم ؟ 

  

نامه پانزدهم : تمشک کوچولو

سلام عزیز دل بابا ! 

 

طبق محاسباتم تو الان هشت هفته عمر داری و از نظر اندازه بزرگتر از گندم هستی و اگر گندم کوچولو صدات کنم ممکنه بهت بر بخوره ! 

الان بیشتر شبیه یه دونه تمشک هستی  

درست مثل فکر کردن به یک تمشک که دهن آدم رو آب میندازه 

فکر کردن به تو دهنم رو آب میندازه 

فکر اینکه یه روزی تو رو بغل می گیرم 

بوت می کنم 

و می بوسمت 

 

چی از این شیرین تر و لذتبخش تر تو دنیا هست ؟ 

 

توی دل مامانت شیطونی نکن تمشک کوچولو ! 

 

نامه چهاردهم : خوشا به حالت ای روستایی

سلام گندم کوچولو 

 

اینروزها یه فکرهای عجیب و غریبی به سرم زده ... دلم می خواد از این شهر پر از دود و کثیفی بکنم و برم یه جای دورافتاده ... 

 

دیروز یکی ز همکارها می گفت توی شهرستان یه تیکه زمین بزرگ دارن . بهش گفتم موافقی هرچی داریم بفروشیم و بریم اونجا یه دامداری بزنیم ؟ اونم بدش نیومد و گفت باید پرس و جو کنه 

 

داشتم فکر می کردم اگر همچین اتفاقی بیفته از این زندگی روزمره ماشینی لعنتی نجات پیدا می کنم . حتی تصورش هم شیرین بود که بین آدمهایی زندگی کنم که وقتی همدیگر رو می بینن اخم نمی کنن و به هم سلام می کنن . آدمهایی که شاید همزبون هم نباشیم و حرفشون رو خوب نفهمم ولی صاف و روراست باشن و اهل کلک و نامردی نباشن ... 

فکر اینکه صبح که چشم باز می کنی تو دل طبیعت باشی و توی مزرعه راه بری و با گاو و گوسفند و مرغ و جوجه در ارتباط باشی ... 

داشتم فکر می کردم که اگر تو توی همچین جایی بزرگ بشی خیلی انسان تر بار خواهی اومد و خیلی سالم تر ... 

 

میدونی عزیزم ! 

من فکر می کنم ریشه ۹۹ درصد این خستگی ها و افسردگی ها و روزمرگی هایی که ما دچارش شدیم به خاطر دور بودن از طبیعته ... 

دلم نمی خواد سی سال دیگه وقتی بازنشست شدم حسرت بخورم که توی این شهر لعنتی هیچ غلطی نکردم جز اضافه کدن به مشکلاتش  

دوست دارم مفید باشم 

دوست دارم یک چیزی تولید کنم 

دوست دارم یه منفعتی به مردم برسونم  

 

دعا کن گندم کوچولو  !  

دعا کن زندگی منو شبیه آدمبزرگا نکنه ...  

 

 

نامه سیزدهم : بمانی

سلام گندم کوچولو ! 

 

اول اینکه من اسم گندم رو بر اساس شکل ظاهری تو در هفت هفتگی انتخاب کردم و احتمالا حالا که هر روز بزرگتر میشی باید یه اسم جدید برات انتخاب بکنم . 

  

یکی از کارگر های خدمات شرکت که کارهای نظافت رو انجام میده و چایی میاره و ... هفته پیش چند روزی مرخصی بود . خیلی پسر خونگرم و خوبیه و باهاش شوخی داریم . مرخصی هفته پیش واسه این بود که خانمش رو برده بود بیمارستان برای زایمان ... 

امروز به محض رسیدن به شرکت با شوخی بهش گفتم چطوری بابایی ؟ ولی دیدم خیلی درهم و ناراحته و گفت که متاسفانه بچه از دست رفته . گویا زود بدنیا اومده بوده و دکترها نتونسته بودند نگهش دارند . انگار یه سطل آب سرد ریختند روی سرم  

خیلی متاثر شدم ... خیلی ... و ترسیدم که خدای نکرده اتفاقی برای تو عزیز دل نیفته ؟ 

 

برات دعا می کنم گندم کوچولو ! 

امیدوارم سالم و سرحال باشی عزیز دل من ... 

 

نامه دوازدهم : لذت قهرمان بودن

سلام گندم کوچولو


امروز رفته بودم خونه خواهرم و یک عالمه با خواهر زاده ام که میشه پسر عمه تو بازی کردم .

امیدوارم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل من دوستش داشته باشی و با هم دوستان خوبی باشید .

داشتیم با هم فوتبال بازی می کردیم . دروازه من از دروازه اون بزرگتر بود و میتونست راحت گل بزنه

اما چند بار که نتونست و من شوتهاش رو  گرفتم و خودم بهش گل زدم زد زیر گریه و گفت دیگه بازی نمی کنه . گریه واقعی می کردها ...

آوردمش و نشوندم روی پام و بهش گفتم که همه که قرار نیست برنده باشند .

کسانی که برنده میشن به خاطر اینه که تلاش بیشتری کردند و قوی تر و باهوش تر بودند که موفق شدند و کسانی که می بازند نباید گریه کنند . باید تلاش کنند تا برنده بشن ...


فکر می کردم با توضیحات من قانع بشه 

ولی وقتی دوباره بازی کردیم و عقب افتاد دوباره زد زیر گریه و رفت .

راستش با بچه ها صحبت کردن و قانع کردنشون کار مشکلیه . بچه ها دوست دارند همیشه برنده باشند و واقعیت ضعیف بودنشون رو سخت قبول می کنند .

تربیت کردن یک بچه طوری که هم اعتماد به نفس بالایی داشته باشه و هم اینکه با واقعیت ها کنار بیاد کار سختیه ...

بهش گفتم : گریه نکن پسر ! مرد که گریه نمی کنه

ولی بعد یادم افتاد خودم توی زندگیم بارها و بارها گریه کردم و این جمله که مرد گریه نمی کنه و قبولاندنش به یک پسر بچه کار احمقانه ایه ...

جمله ام رو اینطوری اصلاح کردم که : مردها هم گریه می کنن اما نه به خاطر چیزای بیخودی مثل باختن تو بازی ... گریه هات رو نگه دار برای وقتی که واقعا احتیاجشون داری ...




گندم کوچولوی من ! الان توی شکم مامانی آسوده خوابیدی ...

دعا می کنم خدا این قدرت و توانایی رو به من بده که وقتی بدنیا اومدی هم بتونم زندگی رو برات همینطور آروم و گرم بسازم ...


شبت به خیر عزیز دل بابا !