ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام گندم کوچولو !
دیشب خونه مادرم مهمان بودیم . رفته بودیم تا بابا و مامان رو از سیاه در بیاریم . جات خالی مامانم یک آبگوشت خوشمزه درست کرده بود . سر شام جز من و مامانت ٬ مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه کوچیکه و شوهرش و اون وروجک کوچیکشون هم بودند .
موقع شام من رفتم و بدون هیچ پیش زمینه ای عکس تو رو از کیفم در آوردم و نشونشون دادم .
انقدر خوشحال شده بودند که نگو ... بابا مدام می گفت : یازدهمین عضو خانواده ما هم از راه رسید . همه خوشحال بودند حتی اون وروجک کوچولو ... احساس خوبی بود . مخصوصا بابا خیلی خوشحال شد و مطمئنم وقتی بدنیا بیای خیلی دوستت خواهد داشت . بابا اینروز ها خیلی حساس شده ... شاید به خاطر بالا رفتن سن و سالش باشه
به هر حال زودی تحت تاثیر قرار می گیره و چشماش پر از اشک میشه ... اینروزها سر مامانی خیلی شلوغه و تا آخر این هفته درگیر کاره ... امیدوارم خستگی مامانت به تو منتقل نشه و یک وقت خدای نکرده بهت آسیبی نزنه ...
دیگه چیز قابل عرضی نیست گندم کوچولو
مواظب خودت و مامانت باش ...
بی دریغ مهربانید. سپاس :)
اختیار دارید