نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه هشتم : شهرت گندمک

سلام گندم کوچولو ! 

دیشب خونه مادرم مهمان بودیم . رفته بودیم تا بابا و مامان رو از سیاه در بیاریم . جات خالی مامانم یک آبگوشت خوشمزه درست کرده بود . سر شام جز من و مامانت ٬ مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه کوچیکه و شوهرش و اون وروجک کوچیکشون هم بودند . 

موقع شام من رفتم و بدون هیچ پیش زمینه ای عکس تو رو از کیفم در آوردم و نشونشون دادم . 

انقدر خوشحال شده بودند که نگو ... بابا مدام می گفت : یازدهمین عضو خانواده ما هم از راه رسید . همه خوشحال بودند حتی اون وروجک کوچولو ... احساس خوبی بود . مخصوصا بابا خیلی خوشحال شد و مطمئنم وقتی بدنیا بیای خیلی دوستت خواهد داشت . بابا اینروز ها خیلی  حساس شده ... شاید به خاطر بالا رفتن سن و سالش باشه 

به هر حال زودی تحت تاثیر قرار می گیره و چشماش پر از اشک میشه ... اینروزها سر مامانی خیلی شلوغه و تا آخر این هفته درگیر  کاره ... امیدوارم خستگی مامانت به تو منتقل نشه و یک وقت خدای نکرده بهت آسیبی نزنه ... 

 

دیگه چیز قابل عرضی نیست گندم کوچولو

مواظب خودت و مامانت باش ... 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترنج یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:59 http://femdemo.blogfa.com

بی دریغ مهربانید. سپاس :)

اختیار دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد