نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۹۴ : عکس تو همیشه اینجاست که نده دوریت عذابم

سلام پسرم

وقتی که تو بدنیا بیای زندگی ما پر میشه از وجود تو

از بوی تو

از صدای تو

از تصویر تو  

خب من که روزی دوازده ساعت بیرون خونه هستم و نمیتونم تو رو با خودم بیارم سرکار و از عطر تن و صدای نازت هم بی بهره ام اما تصویرت رو که میتونم داشته باشم .

توی کیف پولم

زیر آینه و پشت سایه بون ماشین

دسکتاپ کامپیوتر و والپیپر گوشیم همشون میشن عکس تو

مث خارجیا یه قاب عکس هم میارم و میذارم روی میز کارم و عکس تو رو میذارم توش

اینطوری هرجا که باشم تو جلوی چشممی

 

 

نامه ۹۳ : خواب

سلام پسرم 

دیشب خوابتو دیدم . انقدر شیرین بودی که نمیتونستم لبخند نزنم . انقدر خوشگل بودی که دلم برات پر می کشید . بغلت کرده بودم و موهات رو نوازش می کردم .   

تازه بدنیا اومده بودی و مادرم بغلت کرده بود . اصلا شبیه نوزادهای تازه بدنیا اومده نبودی . قشنگ می خندیدی و می خواستی حرف بزنی . با اینکه میدونستم طبیعی نیست کیف می کردم و میگفتم ببینین پسرم چه باهوشه . 

انقدر خواب خوبی بود که با همون لبخند بیدار شدم از خواب .

دیگه دارم برای دیدنت له له میزنم .  زودتر بیا پسرم  

 

 

 

نامه ۹۲ : مرخصی

http://www.jahannews.com/images/docs/files/000274/nf00274860-1.jpg 

 

سلام پسرم . داشتم در مورد مرخصی زایمان برای آقایان جستجو می کردم که به کاریکاتور بالا رسیدم . هزار تا سایت در مورد این طرح نوشتن ولی هیچکدوم ننوشتن که این طرح تصویب شده یا نه . به هرحال خیلی دوست دارم که بعد از بدنیا اومدنت چندروزی مجبور نباشم بیام سرکار و پیش تو و مامانت بشم . 

دیشب داشتیم با مامانت در مورد اسمت بحث می کردیم . با اینکه مدتهاست تو رو به اسم صدا می کنیم ولی انگار هنوز شک داریم و مطمئن نیستیم . می ترسیم که بعدا پشیمون بشیم یا اسم بهتری پیدا کنیم . 

تو که شاد و سرخوش داشتی تو دل مامانت کله ملق میزدی و ما هم گفتیم کی بهتر از خودت میتونه در مورد اسم نظر بده ؟ قرار شد دستم رو بذارم روی دل مامانت و اسمها رو صدا بزنیم و تو از هر اسمی که خوشت اومد یه لگد بزنی . اینطور که مشخصه شما از همه اسمها خوشت میومد . 

 

راستش یه کم نگران روزهای اولی هستم که بدنیا میای . اینکه عکس العمل مامانی از دیدنت چطوره ؟ یک وقت افسرده نشه . یک وقت زیادی اذیت نشه ؟ یه وقت زردی نداشته باشی ؟ 

نمی خوام استرس داشته باشم ولی هرچی به روز اومدنت نزدیک تر میشیم نگرانی هام بیشتر میشن . 

 

نامه ۹۱ : بنده زاده رو به غلامی قبول می فرمایید ؟

سلام پسرم  

هر فرهنگ و قوم و کشوری برای خودشون آداب و رسومی دارند . آداب و رسوم یک فرهنگ ممکنه هزاران سال پیشینه داشته باشند و یا ممکنه از فرهنگ دیگه ای وارد شده باشند . 

یکی از این آداب و رسوم رفتن به خواستگاریه  

تو کشور ما رسم نیست که یک خانوم به آقا پیشنهاد ازدواج بده و هیچ آقایی هم خودش تک و تنها نمیره خواستگاری . معمولا با پدر و مادر و بزرگترهای خونواده همراه میشن و میرن خونه دختر خانوم واسه خواستگاری . 

این رسم اگرچه هنوز هم پابرجاست ولی نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده . قدیما اکثر مواقع دختر و پسر اصلا همدیگر رو نمی شناختن و ندیده بودن . به پیشنهاد مادر یا خواهر یا یکی از اقوام خونواده پسر به خونواده دختر معرفی میشدن و اگر آشنا بودن خودشون برای خواستگاری اجازه می گرفتن و توی وقت مقرر میرفتن 

مراسم خواستگاری شروع پروسه ازدواج بود . توی اون مراسم معمولا خانواده دختر اگر طرف رو می پسندیدن جواب مثبت میدادن و اگرنه میپیچوندنشون و میگفتن برید بعدا جواب میدیم . 

ولی الان دیگه این مراسم اکثرا یه چیز فرمالیته است فقط برای اینکه خانواده ها همو ببنین . 

پسر و دختر از خیلی قبل با هم آشنا میشن و به تفاهم میرسن و قول و قرارشون رو میذارن و فقط برای اینکه رسم و رسوم پابرجا بمونه میرن به خواستگاری ... 

 

خب خارجی ها این دنگ و فنگ ها رو ندارن . یه وقت میبینی چندین سال با هم زیر یک سقف زندگی کردن بدون اینکه خانواده متوجه بشن یا حتی گاهی بچه دار هم شدن و خانواده ها هم اطلاع دارن ولی خب هنوز ازدواج نکردن . و بعد در یک مراسم دو نفره خصوصی داماد جلوی عروس زانو میزنه و با یه حلقه ازدواج بهش پیشنهاد میده .  

 

میدونی بابایی ؟اینا رو گفتم چون فکر می کنم تا وقتی تو گل پسر قد بکشی و پشت لبت سبز بشه و بخوای زن بگیری مراسم خواستگاری از اینی که هست هم فرمالیته تر بشه و شاید شما جوونای فردا اصلا بخواید مثل خارجی ها زندگی بکنید و پدر و مادرهاتون رو بازی ندین . 

 

میدونی پسرم ؟ من به نظرت احترام میذارم و هیچ دخالتی در این امور نخواهم کرد اما خیلی دوست دارم من هم باشم و اونروز رو ببنیم . 

یه قولی به بابایی میدی ؟ 

اگر مراسم خواستگاری مثل حالا برقرار بود که هیچ . مخلصتم هستم و بهترین کت و شلوارم رو می پوشم و همراهت میام ولی اگر این رسم و رسوم ور افتاده بود و خودت خواستی تنهایی به شریک آینده زندگیت پیشنهاد ازدواج بدی یه قولی به من بده . 

قول بده بهم بگی تا من و مامانت هم بیایم و از دور تماشات کنیم . 

آرزو دارم اونروز تو رو حتی شده از دور ببینم .  

باشه پسرم ؟ 

 

 

 

نامه ۹۰ : بابای قدیمی

سلام پسرم 

دیروز از یه دوستی در مورد اولین دیدارش با فرزندش پرسیدم . پرسیدم اولین باری که بچه ات رو دیدی چه حس و حالی داشتی ؟  

به نظر خودم اون اولین لحظه و اون اولین دیدار یجور نقطه عطفه

مثل یه تحول در زندگی می مونه   

یه لحظه و ثانیه وصف ناپذیر و تکرار نشدنیه که با همه لحظه ها و ثانیه های قبل و بعدش فرق میکنه . لحظه ای که تو بچه ات رو برای اولین بار میبینی لحظه ای که از یه آدم معمولی که اسمهای مختلفی مثل فرزند ٬ همسر ٬ دکتر ٬ مهندس ٬ معلم ووو داره تبدیل میشی به یه بابا  

 

میدونی پسرم ؟ من فکر میکنم اون لحظه لااقل برای من باشکوه ترین لحظه عمرم باشه 

لحظه ای که نتونم احساساتمو کنترل کنم و درحد انفجار هیجان داشته باشم . 

 

اما دیروز که از دوستم در مورد اولین دیدارش با فرزندش پرسیدم در کمال تعجب گفت : هیچ احساس خاصی نداشته و یجورایی خورد تو ذوقم . یاد اون بنده خدایی افتادم که سی چهل سال پیش در جواب خبرنگاری که از احسسش موقع بازگشت شکوهمندش به وطن پرسیده بود خیلی خونسرد گفته بود : هیچی 

 

دوستم میگفت : نوزاد در ابتدا به شدت زشته. میگفت : بیشتر نگران همسرش بوده تا فرزندش . میگفت : تا چهل روز هیچ احساسی به بچه نداشته و هرچی بوده انجام مسئولیت پدری بوده . 

میگفت : اما بعد از چهل روز وقتی بچه اونو کم کم میبینه و به صداش عکس العمل نشون میده و بهش لبخند میزده و روی دستهاش میخوابیده کم کم عاشقش میشه . 

 

اگه دوستم رو نمیشناختم و نمیدونستم چقدر انسان خوب  و مهربونیه میگفتم خیلی بی احساسه .  

 

میدونی پسرم ؟ هیچ جور تو کتم نمیره که من برای اینکه عاشقت بشم باید چهل روز از تولدت صبر کنم . نمیتونم قبول کنم که تو حتی اگر زشت ترین صورت دنیا رو داشته باشی به چشم من زشت بیای یا توی ذوقم بزنی . باورم نمیشه که برای دوست داشتنت باید برای اولین لبخندهات صبر کنم . 

من مطمئنم که با دیدنت تو همون بیمارستان روحم به پرواز درمیاد . مطمئنم که صورتت رو با اینکه ندیدم می شناسم و دوست خواهم داشت . مطمئنم که اون ثانیه بزرگترین لحظه عمرم خواهد بود چونکه من خیلی پیش از اینکه تو رو ببینم و قبل تر از اینکه مادرت باردار باشه و حتی خیلی قبل تر از اینکه ازدواج کنیم ٬ بابای تو بودم ٬ میشناختمت و دوستت داشتم . 

 

نامه ۸۹ : بودن یا نبودن

سلام بابایی 

خوبی پسرم ؟ 

یادته چند پست پیش برات نوشتم که خاله جونت هم بارداره ؟  

اولین سونوگرافی سن بچه رو ۴ هفته نشون میداد و بعد از یه ماه وقتی برای سونوگرافی دوم رفته بودن دیده بودن که جنین هیچ رشدی نکرده و دقیقا همون ۴ هفته عمر داره . 

خانوم دکتر گفته بود که این بچه نمیمونه و به احتمال بیشتر از ۹۰ درصد سقط میشه .قرار شده بود به محض اینکه علائمی مثل خونریزی دیدن فورا با دکتر تماس بگیرن تا معاینه ش کنن و احتمال داره حتی کار به کورتاژ برسه . وسطای عید بود که خاله دچار خونریزی شدید شد و متاسفانه بچه افتاد . به خاطر تعطیلی عید نتونست بره پیش دکتر و شدیدا ناراحت و غصه دار بود و مدام گریه می کرد . شوهر خاله هم با اینکه سعی می کرد خودش رو قوی نشون بده خیلی داغون و غمگین بود .  

دیروز خاله برای معاینه دوباره رفته بود دکتر تا عوارضی نداشته باشه و مشورت بگیره که برای بارداری بعد چه کار باید بکنه . خانوم دکتر هم برای اطمینان از اینکه بچه کاملا سقط شده یا نه براش سونوگرافی نوشته بود . 

 

در کمال تعجب بچه با وجود اون همه خونریزی سالم بوده و نیفتاده  . خاله که از شدت هیجان حسابی گریه کرده بود و دکتر هم با تعجب نگاه می کرده و می گفته اگر با اون خونریزی اومده بودی من قرصایی بهت می دادم که بچه بیفته ولی چون نیومدی الان بچه ات سالمه . 

به این میگن عمر کسی به دنیا بودن  

به این میگن مبارزه کردن با مرگ  

به این میگن تلاش برای زندگی 

و همه اینا از موجودی داره سر میزنه که هنوز چیزی به نام قلب در وجودش شکل نگرفته ولی با این وجود میل قدرتمندی به زنده بودن داره .

 

 

میدونی بابایی ؟  

وقتی به این فکر می کنم که تو یه روزی یه لخته خون بودی و حالا یه عروسک کامل خوشگل که قلب و دست و پا و انگشت و چشم و گوش و دهن و زبون داره به قدرت خدا تسلیم میشم و شکرش میکنم .  

نمیدونم دختر خاله یا پسر خاله تو چقدر میتونه با این شرایط سخت مبارزه کنه و دوام بیاره ولی براش دعا میکنم که همینطور قوی باشه و بجنگه . دعا میکنم زنده بمونه و از این فرصتی که خدا بهش داده استفاده کنه .  

تو هم با دستهای کوچیکت براش دعا کن . هرچی باشه وقتی بدنیا بیاد دوست و همبازی تو میشه .  

براش دعا کن پسرم . برای همه آدمایی که بین بودن و نبودن تقلا میکنن دعا کن . 

  

نامه ۸۸ : اینو میخوام

سلام بابا جان 

هر وقت به خواهرزاده ام نگاه میکنم که چقدر بزرگ شده و یادم میفتد که تو هم یروز مث او قد میکشی و مدرسه میری حسرت میخورم . دیروز با پسر عمه جانت دو تایی رفتیم و توی چند تا پاساژ گشتیم . دارم تمرین می کنم بابا بودن و با پسرم به گردش رفتن رو  

یکزمانی این بچه تمام عشق زندگیم بود . راه نمیرفت و حرف هم نمیزد و حتی سرش روی گردنش تلو تلو میخورد . اونروزا فکر میکردم هیچ وقت هیچ کس را اندازه او دوست نخواهم داشت و حالا هرچند بسیار عزیز است ولی تو جای او را برای من گرفته ای . 

هربار که میبنیمش قدش بلندتر میشود . انقدر سریع که به وحشت میفتم .  

دیروز با هم رفتیم و گشتیم و براش اسباب بازی خریدم . روی سرامیک های رنگی می پرید و میگفت : دایی مواظب باش توی دره نیفتی . از پله برقی بالا می دوید و می گفت : من قدم از تو بلندتره . با شیرین زبونی هاش مردم را می خنداند و مغازه دارها قربون صدقه اش می رفتند . 

تمام دیروز از تصور اینکه یکروز اینکارها را با پسر خودم تکرار خواهم کرد دلم غنج می رفت .