نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۹۰ : بابای قدیمی

سلام پسرم 

دیروز از یه دوستی در مورد اولین دیدارش با فرزندش پرسیدم . پرسیدم اولین باری که بچه ات رو دیدی چه حس و حالی داشتی ؟  

به نظر خودم اون اولین لحظه و اون اولین دیدار یجور نقطه عطفه

مثل یه تحول در زندگی می مونه   

یه لحظه و ثانیه وصف ناپذیر و تکرار نشدنیه که با همه لحظه ها و ثانیه های قبل و بعدش فرق میکنه . لحظه ای که تو بچه ات رو برای اولین بار میبینی لحظه ای که از یه آدم معمولی که اسمهای مختلفی مثل فرزند ٬ همسر ٬ دکتر ٬ مهندس ٬ معلم ووو داره تبدیل میشی به یه بابا  

 

میدونی پسرم ؟ من فکر میکنم اون لحظه لااقل برای من باشکوه ترین لحظه عمرم باشه 

لحظه ای که نتونم احساساتمو کنترل کنم و درحد انفجار هیجان داشته باشم . 

 

اما دیروز که از دوستم در مورد اولین دیدارش با فرزندش پرسیدم در کمال تعجب گفت : هیچ احساس خاصی نداشته و یجورایی خورد تو ذوقم . یاد اون بنده خدایی افتادم که سی چهل سال پیش در جواب خبرنگاری که از احسسش موقع بازگشت شکوهمندش به وطن پرسیده بود خیلی خونسرد گفته بود : هیچی 

 

دوستم میگفت : نوزاد در ابتدا به شدت زشته. میگفت : بیشتر نگران همسرش بوده تا فرزندش . میگفت : تا چهل روز هیچ احساسی به بچه نداشته و هرچی بوده انجام مسئولیت پدری بوده . 

میگفت : اما بعد از چهل روز وقتی بچه اونو کم کم میبینه و به صداش عکس العمل نشون میده و بهش لبخند میزده و روی دستهاش میخوابیده کم کم عاشقش میشه . 

 

اگه دوستم رو نمیشناختم و نمیدونستم چقدر انسان خوب  و مهربونیه میگفتم خیلی بی احساسه .  

 

میدونی پسرم ؟ هیچ جور تو کتم نمیره که من برای اینکه عاشقت بشم باید چهل روز از تولدت صبر کنم . نمیتونم قبول کنم که تو حتی اگر زشت ترین صورت دنیا رو داشته باشی به چشم من زشت بیای یا توی ذوقم بزنی . باورم نمیشه که برای دوست داشتنت باید برای اولین لبخندهات صبر کنم . 

من مطمئنم که با دیدنت تو همون بیمارستان روحم به پرواز درمیاد . مطمئنم که صورتت رو با اینکه ندیدم می شناسم و دوست خواهم داشت . مطمئنم که اون ثانیه بزرگترین لحظه عمرم خواهد بود چونکه من خیلی پیش از اینکه تو رو ببینم و قبل تر از اینکه مادرت باردار باشه و حتی خیلی قبل تر از اینکه ازدواج کنیم ٬ بابای تو بودم ٬ میشناختمت و دوستت داشتم . 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
شیوا دالان بهشت چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:18

یعنی متولد تیر ماهه ؟
انشالا که به سلامتی به دنیا بیاد .
من هم تیر ماهی هستم مطمئن باشه که آدم خیلی خوبی میشه مهربون صبور وفادار

شیوا دالان بهشت چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:20

البته الان حساب کردم دیدم احتمالا خردادی میشه . درسته . در هر صورت انشالا صحیح و سالم به دنیا بیاد . بیصبرانه منتظر این هستم که عکسش رو ببینم

خاله خانومی چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 http://khalehkhanoomi.blogsky.com

سلام بابای پر احساس ...
امیدوارم همیشه این روزها رو به یاد داشته باشی و سعی کنی همیشه بهترین بابای دنیا باشی ...

خودم پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 00:34

نه بابا اینطوریام نیس
من به عنوان اینکه هیچ تجربه ای ندارم (از لحاظ مادر بودن) ولی وقتی بچه های آبجیم به دنیا اومدن (با وجودی که خیلی زشت بودن) ولی چنان مهرشون به دلم نشست که انگاری صد ساله میشناسمشون
خیلی دوسشون دارم و اصلا حسیه عجیب و غیر قابل بیان

مامان ژرونالیست یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:14 http://http://pazelakekhoshbakhti.blogsky.com/

:))

هما شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:24

"مطمئنم که اون ثانیه بزرگترین لحظه عمرم خواهد بود چونکه من خیلی پیش از اینکه تو رو ببینم و قبل تر از اینکه مادرت باردار باشه و حتی خیلی قبل تر از اینکه ازدواج کنیم ٬ بابای تو بودم ٬ میشناختمت و دوستت داشتم".

این تیکه اخر نوشتتون عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد