نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۱۰۱ : خبر داااار

سلام پسرم

در تمام مدت دو سال خدمت سربازی روزی نبود که به بخت بدم لعنت نفرستم که چرا سربازی من که درس خوندم باید از یه بیسواد هم سخت تر باشه و اینکه چقد بدشانسم و روزی نبود که برای تموم شدن اون روزهای بد و مزخرف ثانیه شماری نکرده باشم .

اون دو سال مث کابوس گذشت و تموم شد و یکی از ناراحتیام این بود که پدرم بصورت کاملا عامدانه انگار دوست داشت من این تجربه رو از سر بگذرونم . برای امریه یا تدریس حین خدمت یا رفتن به ارگان هایی که کمتر سخت می گرفتند حاضر نشد به هیچکدوم از دوستهاش رو بندازه و من فکر می کردم که پشتم رو خالی کرده ...


توی همه نوه های پسری چه خانواده بابا و چه خانواده مادرم من اولین کسی بودم که خدمت رفتم و تا آخرش وایسادم . بقیه یا نرفتن یا معاف شدن یا فرار کردن یا انقد فرار کردن تا معاف شدن. هرچند همه چی تو دنیا نسبیه اما من حس می کنم اینکه من نسبت به سایر نوه ها چه در زمینه تحصیل و چه زندگی شخصی و چه موقعیت شغلی موفق تر هستم یه ارتباطی با این سربازی رفتن داشته و داره .


میدونم که پدرم منو خیلی دوست داشت و با این وجود اجازه داد من اون همه سختی رو تحمل کنم تا روی پای خودم بایستم و هرچند اون موقع ازش دلخور بودم ولی حالا خوشحالم 


میدونی پسرم ؟ اینکه پدر و مادرها اجازه ندن آب تو دل بچه هاشون تکون بخوره و دست به سیاه و سفید نزنن و هیچ سختی و مشکلی رو درک نکنند خیلی هم خوب نیست .

تو باید خودت متوجه بشی که زندگی اونقدر ها هم آسون نیست و دنیا پره از سختی و رنج

و هیچ راحتی و آسایشی بدون تحمل اون دردها و رنج ها بدست نمیاد .


دوست دارم وقتی که بزرگ شدی و مرد شدی تو هم متوجه بشی که گاهی وقتها حمایت نکردن پدر و مادرا خود خود حمایته .




نامه ۱۰۰ : بهشت همونجاست که تو قدم بذاری

همسر عزیزم سلام


یادته ؟ اون شبایی که من دانشجو بودم و تو یه دختر مدرسه ای ؟ که تا دیروقت با هم تلفنی حرف میزدیم و برای فرداهامون رویا می بافتیم ؟

یادته آرزو داشتیم ماشین بخریم ؟ خونه بخریم ؟ سفر بریم ؟ بچه بیاریم ؟ با هم پیر بشیم ؟

یادته برات رضا صادقی میخوندم ؟


بده دستاتو به دستم        تا با هم کلبه بسازیم
کلبه ای پر از من و تو        از من و تو ما بسازیم

کلبه ای اندازه ی عشق   باغچه ای و حوض و گلدون

سر تو باشه رو شونم      مثل لیلا، مثل مجنون


تو بشی مادر گلها
من بشم بابای بارون

یادته عزیزم ؟

حالا ما همه این چیزا رو با هم داریم و تا چند وقت دیگه پسرمون هم بدنیا میاد .همه اون رویاهای قشنگ با تو و به خاطر تو برام واقعی شدند .همه اون آرزوها برآورده شدند چون تو رو داشتم . من در کنار تو و به خاطر بودن تو مرد شدم ،بزرگ شدم ، بابا شدم و میخوام در کنار تو پیر بشم .
امروز روز توئه . روز زن . روز مادر
بهشت زیر پای شماست و من تا وقتی کنار تو باشم انگار رو زمین بهشت قدم میزنم .

روزت مبارک مامان بارون ...

نامه ۹۹ : عافیت باشی mr hiccup

سلام پسرم

پریشب مامانی صدام کرد تا دوباره چُغلی لگد زدنات رو بکنه .

دستم رو گذاشتم روی دلش و دیدم که بصورت کاملا منظم و مرتب هر پنج ثانیه یه دونه ضربه میزنی توی دلش . خیلی دقیق و آن تایم . یعنی اون پنج ثانیه یه ثانیه کم و زیاد نمیشد . 

کلی با مامانی فکر کردیم و بعد هم رفتیم سرچ کردیم و متوجه شدیم که حضرتعالی دارید سکسکه می کنید . جالب بود . نمیدونستم شما هم بلدید سکسکه کنید .

هم خنده دار بود هم لذتبخش . مامانی که کلی قربون و صدقه ات رفت و بعد پاشد و چند لیوان آب خورد و کمی هم راه رفت که انگار موثر بود و شما آروم شدید .

وقتی یکی عطسه میکنه بهش میگن عافیت باشی . نمیدونم موقع سکسکه چی بهش میگن ؟



نامه ۹۸ : در حد گاز می بوسمت


هی نگاه میکنم و آه میکشم و گلویم بغض میگیرد و چشمم پر از اشک میشود .

هی نگاه میکنم و ذوق  میکنم و کیف میکنم و نفس عمیق میکشم .

هی نگاه میکنم و انگشتهای دستم را میشمارم و روزهای مانده تا امدنت را چوبخط میزنم .

هی به این عکس نگاه میکنم و لذت توی دلم مثل سماور قُلقل میکند .

هی نگاه میکنم و با خودم میگویم :

پسرم . عزیز دلم . تمام عمر و زندگی ام . کی میشه همینطوری پاهای نازت را ببوسم ؟


انصافا عکسی خوشمزه تر از این دیده اید ؟




نامه ۹۷ : رطب خورده منع رطب کی کند ؟

سلام پسر عزیزم


دوست عزیزی دارم که از قضا بابای مهربونی هم هست . میگه بچه ها درست مثل آینه رفتار والدین و اطرافیانشون رو تقلید میکنن . یعنی هرچی ببینن تکرار میکنن و چون درکی از درست و غلط یا خوب و بد بودن کارها ندارن صحبت کردن هم معمولا دردی رو دوا نمیکنه .

یعنی اگر بابا و مامانی میخوان که بچشون هر شب مسواک بزنه لازم نیست براش جلسه توجیهی بذارن و هر شب با دعوا و اجبار بچه رو مجبور کنن که مسواک بزنه . کافیه اون بچه از اول ببینه که هر شب پدر و مادرش خودشون مسواک میزنن تا یاد بگیره .

یعنی یه بابایی که سیگار میکشه باید این امادگی و داشته باشه که دست بچه اش سیگار ببینه

حالا هزاری هم در مورد مضراتش حرف بزنه این بچه اون موقع که نباید میدیده سیگار رو دیده

بابایی که از چراغ قرمز رد میشه ٬بابایی که دروغ میگه ٬ بابایی که از شیشه ماشینش آشغال پرت میکنه و بابایی که تو خونه به زنش فحش های زشت میده نباید انتظار داشته باشه که یه بچه قانون گرا و راستگو و دوستدار محیط زیست و  مودب تحویل جامعه بده .


میدونی یعنی چی گلم ؟ یعنی من اگر بخوام پسر خوبی داشته باشم باید خودم آدم خوبی باشم باید اول از همه خودم رو اصلاح کنم و این کار خیلی خیلی سخته پسرم .

برای آدمی که شخصیتش شکل گرفته ترک کردن عادتها خیلی مشکله .

ایکاش پدر و مادرها انقدر که به تهیه ملزومات و مسائل مادی قبل از ورود بچه به زندگیشون فکر میکنن کمی هم برای تربیت بچه مقدمه چینی کنن .




پ.ن :مامانی میگه اینروزا به جای لگد زدن داری لی لی بازی می کنی




نامه ۹۶ : یکی بود یکی نبود

سلام گل پسر 

بابای من هیچ وقت برایم قصه نمی گفت . قصه گفتن را دوست نداشت و هر وقت که اصرار  

می کردیم برایمان قصه پینوکیو را تعریف می کرد . ما جزئیات قصه را از خود بابا بهتر بلد بودیم چون کارتونش را دیده بودیم و گاهی از بابا ایراد هم می گرفتیم و داستانش را اصلاح می کردیم .  

حتی همین قصه پینوکیو هم هیچ وقت به سرانجام نمی رسید و بین کار سر و تهش را هم میاورد . اما تا دلت بخواهد شعر می خواند . بلند بلند و با احساس دکلمه می کرد. گاهی توی خلوت خودش تنهایی با چنان قدرتی شعرهای شهریار را می خواند که همسایه هایمان گوششان را به خیال اینکه بابا دارد داد می زند می چسباندند به دیوار . 

من همیشه داستان را به شعر ترجیح می دادم و شعرهایی را که داستان داشتند بیشتر از غزل و قصیده دوست داشتم .  

پسرم وقتی تو انقدری بزرگ بشوی که بخواهی توی اتاق خودت و روی تخت خودت بخوابی من هر شب برایت قصه خواهم گفت . 

قصه پسربچه ای که بابایش برایش قصه نمی گفت و شبها موقع خواب توی خیال برای خودش یک عالمه قصه ساخت تا بعدها موقع خواب برای پسرش تعریف کند .  

 

 

نامه ۹۵ : سال زلزله سال انتخابات

سلام پسرم 

قدیما که شمارش سال ها زیاد معمول نبود مردم سال تولدشون رو به اتفاقات مهمی که رخ  

می داد مربوط می کردن . مثلا حضرت محمد در سالی بدنیا اومد که ابرهه با سپاهش به مکه حمله کرد . عربها تاریخ درست و حسابی نداشتند و این سال رو عام الفیل می نامیدند . 

مادربزرگم سال تولد همه بچه هاش رو اینطوری بلد بود . مثلا می گفت : مادرم سالی بدنیا اومده که توی روستاشون زلزله اومده بود .  

هنوز هم همینطوره و با وجود اینکه سال تولد ما کاربرد زیادی داره خودمون گاهی مثال می زنیم که : من سالی بدنیا اومدم که انقلاب شد . فلانی سالی که عراق حمله کرد بدنیا اومد .  

خواهرم همون سالی بدنیا اومد که عربستان به زائرای ایران حمله کرد .  

خواهرزاده ام توی بحبوحه انتخابات ۸۸ بدنیا اومد وووو

 

از شانس تو امسال هم سال عجیب و غریبیه پسرم  

شاید وقتی بزرگ بشی تو هم به جای اینکه بگی متولد سال ۹۲ هستی بگی : 

من سالی بدنیا اومدم که همه شهرهای ایران لرزیدن . سال زلزله ها 

شایدم بگی : متولد سالی هستی که مردم از شر امدی نجاد راحت شدن 

شایدم بگی :  مردم بیچاره خیال می کردن از دست امدی نجاد راحت شدن  

سال عجیبیه پسرم و امیدوارم با آرامش به پایان برسه