نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۹۶ : یکی بود یکی نبود

سلام گل پسر 

بابای من هیچ وقت برایم قصه نمی گفت . قصه گفتن را دوست نداشت و هر وقت که اصرار  

می کردیم برایمان قصه پینوکیو را تعریف می کرد . ما جزئیات قصه را از خود بابا بهتر بلد بودیم چون کارتونش را دیده بودیم و گاهی از بابا ایراد هم می گرفتیم و داستانش را اصلاح می کردیم .  

حتی همین قصه پینوکیو هم هیچ وقت به سرانجام نمی رسید و بین کار سر و تهش را هم میاورد . اما تا دلت بخواهد شعر می خواند . بلند بلند و با احساس دکلمه می کرد. گاهی توی خلوت خودش تنهایی با چنان قدرتی شعرهای شهریار را می خواند که همسایه هایمان گوششان را به خیال اینکه بابا دارد داد می زند می چسباندند به دیوار . 

من همیشه داستان را به شعر ترجیح می دادم و شعرهایی را که داستان داشتند بیشتر از غزل و قصیده دوست داشتم .  

پسرم وقتی تو انقدری بزرگ بشوی که بخواهی توی اتاق خودت و روی تخت خودت بخوابی من هر شب برایت قصه خواهم گفت . 

قصه پسربچه ای که بابایش برایش قصه نمی گفت و شبها موقع خواب توی خیال برای خودش یک عالمه قصه ساخت تا بعدها موقع خواب برای پسرش تعریف کند .  

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:58

سلام بابای خوب گل پسر
فقط یادت باشه اینهمه قولی رو که به شازده کوچولوت میدی باید بعد از انشالله با سلامتی دنیا اومدنش اجرا کنی
نکنه بعد بخاطر مشغله کاری یادتون بره قول و قرارهای رو باهاش گذاشتید.

نینا دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 http://taleghani.persianblog.ir/

من بابام همیشه برام کیهان بچه ها میخرید
داستانهای اونو برام میخوند.
لذت عصرهایی که با هم بودیم و فراموش نمیکنم
نمایشگاه کتاب نزدیکه چند جلد کتاب بد نیست

خاله خانمی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 http://http://khalehkhanoomi.blogsky.com/

بابای من مرتب برام کتاب می خرید ... خواهرم همه رو برام می خوند و منم حفظش می کردم ... با این که خیلی کم سن و سال بودم اما تمام داستان های کتاب رو بلد بودم بعد مثل قرآن خونها کتاب رو می ذاشتم جلوم و می نشستم و شروع می کردم از حفظ خوندن ... مامان اینا تعریف می کردن و می گفتن تازه صفحه رو هم ورق می زدم و ادامه اش رو دوباره می خوندم ...

ژولیت دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 23:30 http://migrenism.blogsky.com

اما پدر خونده ی من شب هایی که ازش می خوام برام قصه می گه و چقدر قصه هاشو دوست دارم. چون واقعیه. اونقدر واقعی که هر روز اتفاق می افته:)
چه با احساس بود:)

پروین سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:47

دوست خوب نویسنده
من مدتی است نامه هاتون رو میخونم و امروز تصمیم گرفتم براتون کامنت بذارم. از وبلاگ آقای بابک اسحاقی آمده ام.

باباهای قدیمی کمتر برای بچه هاشون قصه میگفتند. البته بابای من برامون قصه میگفت. قصهء هزار و یکشب و همه اش هم تکراری. اما ما عاشق آن قصه ها و صدای زیبا و مهربان پدر بودیم.

امیدوارم سایه اتون سالهی دراز روی سر پسر گلتون باشه و براش تا بزرگسالی قصه بگید. از قصه های پینوکیو تا قصه های زندگی .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد