نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۸۰ : افاضات خاله زنک درون

سلام گل پسر

مامانت دیروز میگفت که خاله جانت هم داره مادر میشه . یعنی تو چند ماه بعد از بدنیا اومدن صاحب یک پسر خاله یا دخترخاله جدید میشی :

(میبینی چه دوره زمونه بدی شده ؟ تو حامله شدنم چشم و هم چشمی میکنن .

واه واه واه بعضیا چقد حسودن ؟ چش نداشتن چار روز ما تو مرکز توجه دیگران باشیم زود رفتن بچه دار شدن . ایش

پسر قند عسلم کم کمش باید چار پنج سال عزیز کرده و ته تاغاری فامیل میموند اما نذاشتن که

همین که فهمیدن ما داریم بچه دار میشیم دس به کار شدن . ایش .

اصلن چه بهتر با اون چشای شورشون چش میزدند بچمو . والا

ایشالا که به حق پنش تن این یکی بچشم دختر بشه ضایع بشه .  چی فکر کردی ؟ فک کردی پسر زاییدن به همین راحتیاس ؟ نه جونم اینا همشون دختر زان . پسر نمیارن که

اصلن همون بهتر که پسر نمیارن خواهر . پسر بیارن که بشه آیینه دق ؟ واه واه واه  

مگه ما که پسر اوردیم کوجای دنیا رو گرفتیم به خدا ؟بلا نسبت پسر گلم پسرای این دوره زمونه که خودشون یه پا دخترن .  

همچی زیر ابرو بر میدارن که شهناز تو آرایشگاه نمیتونه اینطوری برداره

مردی و مردونگی مرد و رفت تو قصه ها خواهر . تو این دوره زمونه با این گرونیا کی واسه مردی و مردونگی تره خورد میکنه ؟

راستی گفتی تره . این فرغونیه که سبزی پاک کرده میاورد چن وقته نیس چرا ؟ بدجور هوس سبزی خوردن کردم . یه دفه یه آبگوشت مشتی بذار منم چند تا از دوستام رو میارم بشینیم دور هم حسابی غیبت کنیم ... ) 

 

 

+ شنیدید که همه انسانها یه کودک درون دارن ؟ به نظر من یه خاله زنک درون هم دارن . 

 

نامه ۷۹ : خیر ببینی بابا یخده اینور تر

سلام عزیزکم

برعکس اینروزها که هدف از بچه دار شدن ادامه نسل هست قدیما مردم از زاد و ولد اهداف دیگه ای هم داشتن . یکیش این بود که از کمک بچه هاشون استفاده کنن . مثلا در جنگ ها یا توی مزرعه از فرزندانشون مثل یک سرباز یا کارگر استفاده بکنن .

هنوز هم قدیمیا میگن که میخواستم بچه بزرگ کنم عصای دستم باشه . یعنی در قبال بدنیا اوردن و تربیت بچه هاشون انتظاراتی از اونا داشتن

اما اینروزا داستان برعکسه . یعنی بچه ها تا وقتی بزرگ میشن و حتی بعدها که خیلی بزرگتر میشن و تشکیل زندگی میدن و بچه دار میشن بازم به پدر و مادر وابسته هستن و نه تنها کمکی نمیکنن و فایده ای نمیرسونن تازه انتظار کمک و حمایت هم دارن .

آره بابا جون ما به هزار امید و آرزو شما رو بدنیا اوردیم که کمک حالمون باشی . 

اما بدون شوخی داشتم فکر می کردم که من از تو به عنوان یه پسر چه انتظاری دارم ؟ 

هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم جز اینکه غروبا که خسته و کوفته میام خونه داد بزنم : بابایی بیا پشت منو لگد کن . بعدش دراز بکشم و تو با پاهای کوچولوت بیای و پشتم رو مشت و مال بدی . 

آی که چه حالی میده ... 

نامه ۷۸ : حرف گوش نکن

سلام پسر نازم 

مامانی میگه وزنت الان حدودا ۷۰۰ گرمه  . ماشالا واسه خودت مردی شدیا 

یادته اون اولا اندازه یه دونه گندم بودی ؟ یادته چقدر ریز و کوچولو بودی؟ 

اما الان بزنم به تخته هیکلی به هم زدی و چاق و چله شدی . 

 

شما بچه ها یه اخلاقای جالبی دارین . مثلا یکیش اینه که وقتی ازتون یه چیزی میخوان انجام نمیدین یا برعکسش رو انجام میدین . بچه ها توی یه سنی این رفتار رو نشون میدن و قصدشون اینه که به بقیه ثابت کنند که خودشون تصمیم گیرنده هستن و یجورایی با اینکار اعلام استقلال میکنن . بهشون میگی به اون دست نزن میرن و فقط به همون دست میزنن . بهشون میگی اینکار رو نکن عدل میرن همونکار رو انجام میدن . 

یه اخلاق دیگه بچه ها هم اینه که توی یک جمع وقتی ازشون میخوای تا تواناییهاشون رو نشون بدن از قصد یا از خجالت اونکار رو نمیکنن . مثلا میگی پسر من انقدر قشنگ شعر میخونه و وقتی جمع منتظر میشن که بچه براشون بخونه خودش رو میزنه به اون راه و آدمو ضایع میکنن . 

یا وقتی میخوای یه شیرین کاری رو انجام بده یا برقصه یا فلان کلمه رو به زبون بیاره عمدا اونکار رو نمیکنه . 

تو هم هنوز بدنیا نیومده اینطوری شدی . مامانی با شوق و ذوق داد میزنه : بیا بیا داره لگد میزنه 

منم بدو بدو میام و دستم رو میذارم روی شکمش تا ببینم این جغله لگد زن چیکار میکنه ولی همینکه من میام انگار فهمیده باشی خودت رو میزنی به خواب و تکون نمیخوری . 

پدر سوخته منو ضایع میکنی ؟

 

نامه ۷۷ : شکرت خدا

سلام پسرم

تو بیمارستان صارم درست روی دیوار کنار صندوق یه تابلوی تقدیر نامه بزرگ هست که با خط نستعلیق توش نوشتن .  

 

یه پدر و مادر بعد از بیست و سه سال انتظار توی این بیمارستان و تحت درمان دکتر صارمی (رئیس بیمارستان و فوق تخصص درمان های ناباروری ) بالاخره صاحب فرزند شدن .

عکس پسر کوچولوی خوشگلشون رو گذاشتن و یه تقدیرنامه پر از احساس و تشکر برای دکتر فرستادن و دکتر هم دستور داده تا این تقدیر نامه رو بزنن روی دیوار بیمارستان .

نمیدونم چرا هر وقت که چشمم میخوره به این تابلو بغضم میگیره .فکر اینکه یه بابا و مامان که موهای شقیقه هاشون سفید شده یه نی نی کوچولو بغلشون باشه که مال خودشونه لبخند به لبم میاره اما چیزی که ناراحتم میکنه اینه که حرصم میگیره از خودم که گاهی به خاطر مشکلات زندگی به زمین و زمون و خدا بد میگم و خودمو بدشانس ترین آدم دنیا میدونم و از زندگی سیر میشم . بدم میاد از خودم که گاهی چقد ناشکرم و فراموش میکنم همین ماشینی که سوار میشم یا همین شغلی که ازش بدم میاد و همین خونه که دوستش ندارم ٬ آرزو و حسرت خیلی هاست و من قدرش رو نمیدونم . از خودم بدم میاد که فراموش میکنم داشتن همین پدر و مادری که دیر به دیر پیششون میرم و همین خواهر و برادری که گاهی خیلی میرنجونمشون رویای خیلی هاست .

از خودم بدم میاد که گاهی یادم میره داشتن همین همسر قشنگ و مهربون و همین گل پسر هنوز بدنیا نیومده ارزش تحمل همه سختی های دنیا رو دارن .

نامه ۷۶ : به افتخار بودنت لبخند میزنم

سلام پسرم 

دیشب مامانی داشت تلوزیون نگاه می کرد . یه برنامه ای بود که احسان علیخانی مجریشه و مهمون برنامه اش باقری معتمد قهرمان تکواندو بود . درست پشت سر باقری معتمد پدر و مادرش و یکی از دوستاش نشسته بودن . پدرش پیر بود وموهاش سفید سفید  

وقتهایی که مجری در مورد موفقیت های باقری معتمد حرف می زد پدر و مادرش لبخند افتخار آمیزی میزدند .

یاد بازیهای المپیک افتادم که وقتی مسابقه فینال رو نشون میداد خونه پدر و مادر اون قهرمان رو بصورت مستقیم پخش می کرد و وقتی اون قهرمان پیروز میشد عکس العمل پدر و مادرها و اعضای خانواده که از خوشحالی بالاپایین میپریدن و گریه می کردن واقعا دیدنی و قشنگ بود و هرکی میدید  از این ابراز احساسات  اشکش درمیومد .

مامانی به من گفت چشم به هم بزنی تو هم مثل این آقاهه پیر میشی و پسرمون بزرگ میشه  

و من فکر کردم صحنه های بزرگ شدنت از جلوی چشمام رد بشن و تو مث یه فیلم که با دور تند پخش میشه تند و سریع بزرگ بشی  

صحنه هایی که تک تکشون برای من افتخار آمیزه و کیف میکنم از دیدنشون 

مث لحظه بدنیا اومدنت و اولین باری که می بینمت 

مث لحظه ای که برای اولین بار حرف میزنی 

لحظه ای که اولین قدم رو با پاهای خودت برمیداری 

مث لحظه ای که مدرسه میری 

تو مسابقه جایزه میگیری 

دانشگاه قبول میشی 

سرکار میری و اولین حقوقت رو میگیری 

ازدواج میکنی ودست عروست رو میگری 

و لحظه ای که خودت بابا میشی و میفهمی چه حس خوبی دارم از داشتنت 

 

میدونی پسرم. من هیچ وقت دوست نداشتم به سن پیری برسم و زیاد به دنیا دلبستگی ندارم اما همین لحظه هایی که اسم بردم امیدوارم می کنند به اینکه بمونم و زنده باشم و ببینم . 

مامانی راست میگه . چشم به هم بزنیم منم مثل اون پیرمرد موهام سفید شده اما اگر میوه و نتیجه زندگیم که تو هستی انسان درستی باشه منم مث اون پیرمرد از ته دل لبخند خواهم زد . 

 

 

نامه ۷۵ : میشناسمت

سلام گل پسر بابا  

دیشب به این موضوع فکر می کردم که بعد از اینهمه انتظار لحظه و روز بدنیا اومدنت چه حس و حالی دارم ؟ 

اون روز چند شنبه است ؟ تو صبح بدنیا میای یا شب ؟ چندمین روز ماه و کدوم ماه ساله ؟ 

مطئنم که این اعداد و ارقام بعد از اومدنت برای من اعداد مقدسی خواهند شد و من هیچ وقت روز و ماه و سال و حتی لحظه تولدت رو فراموش نخواهم کرد . 

 

تصور کردم اون وقتی که خبر بدنیا اومدنت رو می شنوم احتمالا مامانت بیهوشه و من زودتر از اون تو رو می بینم . تصور کردم با چه ذوق و هیجانی پله های بیمارستان رو میدوم و میام سمت اون اتاقی که نوزادها رو توش نگه میدارن و از پشت اتاق شیشه ای به کوچولوها نگاه می کنم . 

کوچولوهایی که همشون شبیه همن .  

میدونی بابایی ؟ مطمئنم یعنی شک ندارم که اگر بین هزار تا بچه دیگه هم باشی من از پشت شیشه همون اتاق بدون راهنمایی و کمک پرستارها تورو میشناسم و بین اون همه نوزاد تو رو تشخیص میدم . 

میخوام بدونی پسرم که هیچ بابایی انقدری که من عاشق توام پسرش رو دوست نداره و برای پیدا کردنت حتی نیازی به دیدن ندارم . من تو رو از عمق وجودم و با تک تک سلول های بدنم واضح تر و پررنگتر و گرمتر از نور خورشید حس می کنم .  

درست مثل یه دوست قدیمی مثل یه چهره آشنا که سالهاست دیدم و میشناسمش . 

 

آره پسرم لازم نیست کسی تورو به من نشون بده و بگه : آقا این پسر شماست   

من خودم تو رو نشونشون میدم و با افتخار بهشون میگم : خانوما آقایون این پسر منه . 

 

 

 

نامه ۷۴ : هوس های رنگ به رنگ

 

 

سلام پسرک عزیزم 

وقتی من کوچیک بودم و مدرسه می رفتم کشور ما درگیر جنگ بود . اوضاع اقتصادی کشور بهم ریخته و خراب بود و مردم برای تهیه مایحتاج روزانه دردسر و گرفتاری زیادی داشتن 

بابای من با دو شیفت کار و زحمت فراوان نمیگذاشت که ما هیچ کمبودی رو احساس بکنیم اما خب شرایط هم طوری نبود که هرچیزی که دلمون بخواد برامون مهیا بشه . 

نمیدونم چه خاصیتی توی مداد رنگی بیست و چهارتایی بود که همیشه حسرت و آرزوی داشتنش رو داشتم . با اینکه دیده بودم بچه هایی که مداد رنگی بیست و چهاررنگی دارن از خیلی از رنگهاش استفاده نمیکنن اما جعبه مداد رنگی بیست و چهار تایی یجور اسرارآمیز و رویایی بود که حتی من که زیاد نقاشیم خوب نبود رو هوایی می کرد .  

نمیدونم چرا هیچ وقت از بابا نخواستم برام یه جعبه مدادرنگی بیست و چهارتایی بخره . شاید فکر می کردم گرون باشه و بابا پول خریدنش رو نداشته باشه . شاید فکر می کردم من لیاقت داشتنش رو ندارم و شایدم فکر می کردم اگر به بابا بگم برام نخردش 

 

به هرحال یروز که دبستانی بودم سر زنگ نقاشی دیدم که دوست کناریم یه جعبه عجیب و غریب از تو کیفش بیرون آورد . اسمش مداد شمعی بود . بوی عجیبی می داد و رنگهاش خیلی خوشگل تر و پررنگ تر از مداد رنگی بودند . از دوستم خواهش کردم که اجازه بده منم از مداد شمعیش استفاده بکنم و اون هم قبول کرد اما من چون تجربه استفاده از مداد شمعی نداشتم انقدر بهش فشار دادم که شکست . 

میدونی پسر گلم ؟ هیچ وقت اون لحظه و اون خجالت و شرمساری رو فراموش نمیکنم . از خودم بدم میومد . البته دوستم هیچی نگفت ولی از قیافه اش معلوم بود که ناراحت شده . 

به خودم قول دادم تا روزی که زنده هستم به خاطر چیزهای غیر ضروری و فقط به خاطر اینکه دلم چیزی رو بخواد جلوی کسی دست دراز نکنم .  

اونروز من با مداد رنگی دوازده رنگ خودم هم میتونستم قشنگ ترین نقاشی رو بکشم . 

 

 

آره پسرم دنیا پره از چیزهای رنگارنگ و جورواجور و قشنگ . اما حقیقت اینه که هیشکی نمیتونه همه این چیزها رو با هم داشته باشه . آرزو می کنم  هیچ وقت دیدن داشته دیگران باعث حسرت و حسادتت نباشه و هر چیزی که دوست داری با تلاش و زحمت خودت بدست بیاری .