-
فردا تو می آیی
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1394 23:59
فردا تو می آیی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 00:21
اولین تلاش برای جمله سازی شاید خیلی ساده و مسخره به نظر برسه ولی باید بابا و مامان باشید تا مزه این شیرین زبانی را درک کنید . قرار بود مانی را ببریم بیرون و به قول خودش : دَدَ گلاب به رویتان رفته بودم دستشویی مهربان لباس های مانی را تنش کرد و مانی هم آمد دم دستشویی در زد و گفت : بابا ! دَدَ یعنی : بابا بیا بریم دَدَ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 دیماه سال 1393 01:54
اصولا مهمانی رفتن با بچه کوچولوها خیلی ریسک است . یک وقتهایی می شود که از همان دقیقه اول سر ناسازگاری می گذارند و مهمانی را به کام مهمان و میزبان تلخ می کنند و یک وقتهایی هم چنان موجودات شیرینی از کار در می آیند که می شوند مرکز توجه میهمانی و خودشیرینی و بازارگرمی می کنند حسابی . در این مقوله پارامترهای عجیب و غریبی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 02:26
مانی هر روز که بزرگتر می شود علاوه بر اینکه شیرین کاری هایی یاد می گیرد که قند توی دل آدم آب می کند اما یک کارهایی را هم یاد می گیرد که دوست ندارم و خطرناک است . مثلا بالا و پایین پریدن روی میز شیشه ای یا دست زدن به لوازم آرایشی و بهداشتی یا پرت کردن اشیاء به این طرف و آن طرف و جدیدا سیلی زدن و پریدن روی آدم . تا جایی...
-
3...2...1... اکشن
یکشنبه 14 دیماه سال 1393 01:45
دیروز شنبه مانی جانم 19 ماهه شد . حالا که دارم فکر می کنم می بینم چقدر سریع گذشته این 19 ماه و چقدر سریع داره بزرگ میشه آقا میشه مرد میشه انگار همین دیروز بود که خبر تولدش رو توی جوگیریات نوشتم انگار همین دیروز بود که نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم و درست به همین سرعت یه روزهایی ممکنه بیاد که ایشالا تو همین وبلاگ فایل...
-
خونه سازی
شنبه 13 دیماه سال 1393 02:00
وقتی بچه بودم یکی از آرزوهایم داشتن خونه سازی یا همان لگو بود . هرچند این اساب بازی خیلی هم لوکس و قیمتی نبود اما نمی دانم چرا هیچ وقت نداشتم یا شاید هم داشتم و یادم نیست . به هرحال این خونه سازی های رنگی رنگی انقدر برایم جذاب و دوست داشتنی بودند که شبها با تصور بودن در اتاقی پر از لگو خوابم می برد و گاهی که می ترسیدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 دیماه سال 1393 02:55
احتمالا یکی از اولین قدم های مستقل شدن بچه اینه که جای خوابش از پدر و مادر جدا باشه این الان شده برامون مثل کابوس مانی همین که چشمش رو باز میکنه دنبال من و مهربان می گرده چند شب پیش تازه خوابش برده بود و مهربان توی اتاق دیگه ای داشت کار می کرد من هم روی کاناپه داشتم با موبایل ور می رفتم مانی یک لحظه از خواب بیدار شد و...
-
تجربه داری
پنجشنبه 11 دیماه سال 1393 02:27
بچه ها چون نمیتونن حرف بزنن تمام خواسته ها و دردها و مشکلاتشون رو با گریه ابراز میکنن این برای پدر و مادرهای تازه کار خیلی مشکل سازه مخصوصا روزهای اول نوزادی با هر گریه بچه به ترس و وحشت میفتن و نگران میشن چون تجربه ندارن نمی فهمی بچه گرسنه است یا جاش کثیفه یا دلش درد میکنه یا خوابش میاد یا خدای نکرده واقعا درد و مرضی...
-
حب الوطن
چهارشنبه 10 دیماه سال 1393 01:24
امشب رفته بودیم منزل کوروش تمدن هانا که سه ماه از مانی کوچکتر است برعکس همیشه خیلی مهربان شده بود قبلا اصلا حتی وقتی نگاهش می کردم می زد زیر گریه ولی امشب کلی با هم بازی کردیم و بغلم آمد و روی کولم سوار شد و کلی ذوق کردم . برعکس همیشه مانی خیلی غر می زد و بی تابی می کرد . انگار اخلاق هانا و مانی با هم عوض شده باشد ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1393 02:55
کلا دوست ندارم با موبایل بازی کنی مانی جان هرچند که بازی با گوشی برات واقعا جذابه و ما هم ناچاریم گاهی که درمانده و مستاصل میشیم از گوشی برای سرگرم کردنت استفاده کنیم . مثل وقتی که توی آرایشگاه موقع کوتاه کردن موهات حسابی گریه می کنی یا توی سفرهای طولانی که تو ماشین حوصله ات سر میره و نمیشه آرومت کرد یا مثلا اونروز که...
-
قایم باشک
دوشنبه 8 دیماه سال 1393 01:59
مانی می رود روی کاناپه و پرده را می کشد روی سرش همه جایش معلوم است و حتی سرش هم تقریبا معلوم است خودش هم دارد از پشت پرده همه جا را می بیند ولی فکر می کند قایم شده است من هم مدام صدایش می کنم : مانی ؟ مانی ؟ کجایی پسرم ؟ همانطور پشت پرده برای خودش ذوق می کند و ریز ریز می خندد فکر می کند نمی بینمش بعد یکهو پرده را کنار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 01:43
می دونید پسرای گلم ؟ حکایت بزرگ شدن بچه ها خیلی شبیه این حکایت تکراری زندگی آدم بزرگهاست که " یا در آرزوی فرداییم یا در حسرت دیروز " فکر که می کنم می بینم یک زمانی چقدر آرزو داشتم فقط بدونم مانی چه شکلی میشه ؟ همین حسی که حالا نسبت به تو دارم و این حس بیشتر یک عطش آتشینه تا یه حس ساده . اونروزهایی که مانی...
-
قلک
شنبه 6 دیماه سال 1393 03:30
وقتی مانی به دنیا آمد یکی از دوستان خوب وبلاگی پیشنهاد کرد که برایش بیمه عمر و سرمایه گذاری باز کنم . محبت کرد و قسط اول را هم خودش به عنوان هدیه تولد پرداخت کرد . اینکه آدم دوستان بیمه ای داشته باشد یک بدی دارد و یک عالمه خوبی بدیش اینست که ناچاری با هر کدامشان یک قرار داد ببندی مثلا من خودم دو تا بیمه عمر دارم در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 دیماه سال 1393 01:52
می دونی پسرم ؟ همه آدم ها حتی وقتی بزرگ میشن گاهی به خاطر علایقشون رفتارهای کودکانه ای ازشون سر میزنه که دلت براشون میسوزه گفتم رفتار کودکانه نه به خاطر ساده بودنش به خاطر همون جنبه مظلومانه اش که دل رو می سوزونه نمونه اش خود من امشب رادیو هفت یه ویژه برنامه داشت به مناسبت شروع زمستون البته منطقا این برنامه باید شب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 دیماه سال 1393 01:03
سلام پسرم احتمالا بعدها که تو و مانی بزرگ بشوید با خواندن این نوشته ها می پرسی چرا بین تو و مانی تبعیض قائل شده ام ؟ چرا برای مانی انقدر زیاد نوشته ام و برای تو کم ؟ و شاید فکر کنی که مانی را از تو بیشتر دوست دارم . می دانی پسرم ؟ دیروز روز تولد پدرم بود بابا توی کتابش دو تا شعر به مریم و نرگس تقدیم کرده است همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 دیماه سال 1393 01:29
تقریبا یک ماه پیش بود که بعد از سونوگرافی غربالگری آقای دکتر گفت : نمیتونم با قطعیت بگم ولی به احتمال 70 درصد پسره مهربان کمی ناراحت شد چون دلش می خواست دختر داشته باشد . من هم دلم می خواست دختر داشته باشم اما ناراحت نشدم . خوشحال هم شدم از اینکه تو می شوی داداشی مانی . با هم رفیق می شوید . سه تایی توی خانه فوتبال...
-
مثل مهتابی وقتی دارد خاموش می شود
یکشنبه 30 آذرماه سال 1393 01:46
باران می آید مانی جان از عصر با کیامهر مشغول بازی و شیطنت بودی و حالا که کیامهر رفته است لجبازی می کنی مدام گوشی مرا می گیری و می خواهی با جینجر بازی کنی گوشی را می گیرم می روی فلش را میزنی به دی وی دی تا بیبی انیشتین تماشا کنی تلوزیون را خاموش می کنم خودت را می کوبی به زمین و جیغ می کشی با مامان تو را می گذاریم لای...
-
نفس هایم به نفس هایت بند است
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1393 03:33
دو سه شب است که بی تابی می کنی پسرم غذا نمی خوردی و وقتی غذاهایی رو که دوست داری برایت می آوردیم گریه می کردی و لب نمی زدی یا به سمت دهانت می بردی و بعد با گریه بیرون می اوردی دیروز دیدیم دهانت آفت زده و چند دانه ریز قرمز روی تنت بود خیلی ترسیدیم دکتر گفت نگرانی نیست یک عفونت ویروسی ساده و چند شربت برایت نوشت...
-
تولد من و معارفه شما
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 03:12
عزیز دل بابا امروز روز تولد منه و تو رو رسما تو این پست به دوستانم معرفی کردم این چند وقت این وبلاگ رو رمز دار کرده بودم از دوستانی که تو این مدت اومدن و به در بسته خوردن معذرت میخوام امیدوارم دلخور نشده باشید . خوب بخوابی بهترین کادوی تولد امسالم
-
پسر یا دختر
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 20:20
سلام شیرین گندمک بابا از همون روز اول که تصمیمون برای بدنیا اومدنت جدی شد مامانی می گفت تو باید دختر باشی تا جنسمون جور بشه مامانی می گفت یه دختر و یه پسر یعنی یه خانواده ایده آل مامانی می گفت مانی که عروسی کنه و بره دیگه میشه مال مردم اما اگر تو دختر باشی همیشه پیش ما می مونی میشی مونس و همصحبت مامانت دروغ چرا من هم...
-
اولین عکس یادگاری
دوشنبه 14 مهرماه سال 1393 21:21
سلام بابایی دختر گلم یا پسر خوبم کاش لا اقل میدونستم چی باید صدات کنم عزیزم امروز با مامانت و داداشی مانی رفتیم سونوگرافی داداشی مانی که عادت داره با دیدن مراکز پزشکی جیغ و داد بکنه اونجا رو گذاشت روی سرش واسه همین با مانی رفتیم پارک و مامان و تو رفتید سونوگرافی این عکس ها رو از مانی تو پارک گرفتم : وقتی کار مامانت...
-
16 ماهگی
یکشنبه 13 مهرماه سال 1393 20:20
پسر عزیزم مانی قشنگ بابا شانزده ماهگیت مبارگ حالا دیگه تنها نیستی و توی دل مامانی یه خواهر یا برادر کوچولو داری کسی که ایشالا سال دیگه روز جشن تولدت کنار ماست البته نمیتونه توی فوت کردن شمع های کیک تولد کمکت کنه اما عکس یادگاریمون مثل سال قبل سه تایی نیست ما میشیم یه خانواده چهار نفره
-
بهترین دوست و همبازی
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1393 21:21
مهمترین دلیل من و مهربان برای آوردن بچه دوم این بود که مانی تنها نباشه مانی صبح تا شب توی خونه اینور و اونور میره و واقعا نیاز به همبازی داره هرچند من و مهربان سعی میکنیم همبازی خوبی باشیم اما واقعا نمیشه انرژی بچه ها تموم نشدنیه یه بازی ساده و معمولی که از نظر ما بزرگترها شاید بیمزه به نظر بیاد انقدر برای مانی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1393 23:39
سلام مژده باران سلام خود خود عشق سلام شروع تمام خبرهای خوب و خوش برای آمدنت چه باید نوشت خواستنی ترین موجود زمین ؟ دلم می خواهد تمام کوچه را ریسه بکشم به پیشواز قدمت نورسیده ی نارسیده امشب دوباره پر شده ام از شیدایی پدرانه و تا تماشای اولین بارت که به چشم بر هم زدنی فرا می رسد به قدر هزار سال نوری مشتاقم نوبر میوه های...
-
چهارده ماهگی
دوشنبه 13 مردادماه سال 1393 01:28
پسرم مانی چهارده ماهه شد شب فینال جام جهانی با لباس تیم ملی آلمان اولین سلمانی رفتن آقا مانی خسته و خیس بعد از آب دادن به گلهای باغچه خوشحال در کنار هانا تمدن در حال آب بازی در رودخانه طالقان صحت حمام حاج آقا منزل آرش ناجی در حال حساب و کتاب با چرتکه
-
سیزده ماهگی نازنین زاده سیزده
جمعه 13 تیرماه سال 1393 22:34
-
دوازده ماهگی- مامان نوشت
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 23:33
یک ساله شدی مانی.... چقدر زود.... این یک سال به شدت سخت گذشت.... عجیب و غمدار .... و این وجود نازنین تو بود که قابل تحملش کرد.... و من به خاطر بودنت توی تک تک روزهای این سال لعنتی از تو ممنونم پسرم. روزهامو پر کردی و شب هامو قشنگ .... ذهنم رو به نسبت خیلی چیزها تغییر دادی .... اولیت های زندگی مو عوض کردی ... قبلا ها...
-
باببببببا
سهشنبه 6 خردادماه سال 1393 01:14
سلام پسرم دیشب خانه مادربزرگت بودیم . مادرت از آشپزخانه بیرون آمد و با بهت و تعجب به من اشاره کرد که تو را نگاه کنم . من لم داده بودم روی مبل راحتی و حواسم به تو نبود داشتی آرام آرام با دست قاب عکس بابا بزرگ مرحومت را روی میز نوازش می کردی انقدر زیبا و احساس برانگیز که من شک نداشتم روح بابا آنجا به جای قاب عکسش نشسته...
-
قانون بقای پدر
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 13:13
سلام مانی قشنگ بابا فردا روز پدر است . هر سال یکروز به نام پدر و برای قدردانی از مقام او " روز پدر" نامگذاری می شود ولی روز پدر امسال با همه روزهای پدر سال های قبل برایم فرق دارد . اول به این خاطر که اولین سالی است که خودم پدر شده ام و خدا وجود نازنینی مثل تو را به من هدیه داده است و دوم به این خاطر که اولین...
-
یازده ماهگی
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 23:07
امروز پسرم مانی یازده ماهه شد .