نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۸۷ : هر روز عکس

سلام بابایی 

دیشب به این فکر می کردم که وقی تو بدنیا بیای احتمالا دیگه لازم نیست اینجا چیزی بنویسم  

چون وقتی تو باشی و من بتونم بغلت کنم و ببوسمت و باهات حرف بزنم دیگه چه نیازی به نامه هست ؟ بعد دیدم حیف میشه اینجا رو ول کنم . به فکرم رسید که هر شب ازت عکس بگیرم و بذارم اینجا . اگرم شد دو خط برات می نویسم . فکر کن بعد از چند سال میتونم از این عکسها برات یه فیلم بسازم و بزرگ شدنت رو با دور تند ببینم . 

خوب نیست ؟

نامه ۸۶ : جغله ابراز وجود می کند

سلام پسر گلم  

تعطیلات نوروز مثل برق و باد گذشتند و بخور و بخواب تموم شد و دوباره زندگی به روال عادی برگشت . تو روز به روز بزرگتر میشی و مامانت روز به روز سنگین تر 

حالا دیگه لگد زدن تو و لگد خوردن مامانی یه چیز عادی شده  

تو انقدر بزرگ شدی که با هر تکونی که میخوری مامانت حرکات دست و پات رو متوجه میشه . 

بعضی وقتها که مامانی غذا نخورده تو هم بیحال و بی حوصله یه گوشه کز می کنی و تکون نمیخوری ولی بعضی وقتها هم مثل وقتایی که مامانی بستنی میخوره یا با یه موزیک شاد میرقصه تو هم مثل دیوونه ها شروع میکنی به ورجه ورجه و تکون خوردن  

نمیدونی چه حس عالی و بی نظیریه لمس لگدهات  

مامانی صدام میزنه و میگه : بیا ! باز این پسرت خل شده  

و من میام و دستمو و میذارم روی دل مامانی و صدات می کنم و تو هم لگد میزنی به دست من و من کیف میکنم و ذوق میکنم و غش غش میخندم . 

بعضی وقتها ولی باید مدتها صبر کنم تا تو یه تکون بخوری 

مثل شکار شهاب میمونه ٬که تو یه شب سیاه با چشمهای خسته منتظر بمونی و چشم به آسمون بدوزی و انقدر صبر کنی و صبر کنی تا یه شهاب سنگ رد بشه  تا آرزو کنی ٬ گاهی لمس بودن تو همینقدر زمانبره با این تفاوت که لمس لگدهای تو خود خود برآورده شدن آرزوئه . 

 

نامه ۸۵ : تحویل و تغییر

سلام پسر عزیزم 

همه ما نقطه ضعفها و ایراداتی داریم و هیچ انسانی بی عیب و نقص نیست . 

بعضیا متوجه عیب و ایراد خودشون نیستن و بعضیا نقاط ضعف خودشون رو میشناسن ولی نمیخوان برطرفش کنن و بعضیا هم دوست دارن ولی نمیتونن برطرفش کنن . 

من دوست دارم یه بابای ایده آل و بی عیب باشم . دوست دارم بهترین بابای دنیا باشم و واسه همین باید ایراداتم رو برطرف کنم . باید عادتهای زشتم رو تغییر بدم . 

میدونی پسرم ؟ دلم می خواست این تغییرات قبل از اومدن تو اتفاق بیفته ولی خب نیفتاد . 

امیدوارم حداقل اومدنت باعث این تغییرات بشه . 

 

عید نوروز واسه ما یه بزنگاه بزرگه . یه لحظه و ثانیه و دقیقه خاص و ویژه است . یه فرصت بزرگه برای کسانی که برای شروع دنبال بهونه میگردن .  

لحظه تحویل سال شاید بهترین فرصت باشه برای تغییر  

امیدوارم بتونم ازش استفاده کنم .

این آخرین پست این وبلاگ در سال ۹۱ هست . برای همتون آرزوی تعطیلاتی شاد و سالی پر از موفقیت دارم . تا سال ۹۲ بدرود .

  

اولین عیدت مبارک پسرم .

 

نامه ۸۴ : ملاقات با جوجه های یکروزه

سلام پسرم 

چارشنبه های اینطوری رو خیلی دوست دارم . چارشنبه هایی که مامانی وقت دکتر داره.  

تقریبا نیم ساعت منتظر میشیم تا نوبتمون بشه  و تو این نیم ساعت یه عالم خانوم باردار گرد و قلمبه میبینم که دارن قل میخورن و اینور و اونور میرن . تجربه جالبیه . البته برای من که نه ولی برای مامانی دیدن زنهایی مثل خودش و در شرایط خودش جالبه . خودش رو باهاشون مقایسه میکنه و گاهی ازشون سوال میپرسه و تجربه هاشون رو با هم شریک میشن .  

یه قسمت لذبخش دیگه چارشنبه ها وقتاییه که کوچولوهای تازه بدنیا اومده از جلومون رد میشن  

اشتیاق بابا و مامانا وقتی از بیمارستان مرخص میشن  خیلی جالبه . جالبه که دو نفری با هم وارد بیمارستان بشین و حالا سه تایی برگردین . دیدن جوجه های یه روزه سرخ و سفید که هنوز چشماشون رو باز نکردن و دست و پاشون رو مثل دوره جنینی تکون میدن خیلی دیدنی و باحاله  . اما قشنگ ترین قسمت چارشنبه ها وقتیه که میریم دخل مطب و خانوم دکتر مامانی رو معاینه میکنه و با اون دستگاهشون صدای قلب تو رو گوش میدن . 

همیشه اینطوریه که خانوم دکتر چار پنج دقیقه علاف میشه تا تو رو پیدا کنه و ضربان قلبت رو بشنوه از بس که تکون تکون میخوری و اینور و اونور میری و بعد میگه : پسرتون خیلی شیطونه  

 

میدونی پسرم ؟ هروقت که من و مامانی پیش هم هستیم تو هم حضور داری ولی بودنت چون عکس العمل خارجی محسوس ( لااقل واسه من ) نداره شاید فراموش یا عادی بشه اما چارشنبه هایی که صدای قلبت رو میشنوم  تا مدتی حضورت رو پررنگ و کامل حس میکنم . 

میدونی پسرم ؟ با اینکه تو هنوز بدنیا نیومدی ولی چارشنبه هایی که مامانی وقت دکتر داره ما هم دو نفری میریم بیمارستان  و سه نفری برمیگردیم . 

 

نامه ۸۳ : دونه های کوچیک آرزوهای بزرگ

  

 

سلام پسرم 

میدونی این عکس چیه ؟ 

اسمش پسته است .جزو تنقلاته و خیلی هم خوشمزه است . تو یادت نیست  چون اون وقتا تو بدنیا نیومده بودی . مردم تو عید آجیل میخریدن و توی آجیلشون پسته میریختن و وقتی میرفتن عید دیدنی کنار میوه و شیرینی به هم آجیل هم تعارف میکردن . 

وقتی ما کوچیک بودیم  فقط پسته های اجیل رو میخوردیم .  

میدونم الان دلت آب افتاد و دوست داری ببینی پسته چه شکلیه . بین خودمون باشه . تو که الان دندون نداری ولی بابایی دارم خیلی سخت کار می کنم و پولامو جمع می کنم تا ایشالا تا یکی دو سال دیگه که دندون درآوردی یه پولی پس انداز کنم و برات چند تا پسته بخرم . 

فقط قول بده برای دوستات تعریف نکنی و نگی پسته دیدی و خوردی . مردم گناه دارن . شاید دلشون بخواد . 

 

نامه ۸۲ : سال دگر٬ بچه بغل٬ خونه شوهر

سلام شازده پسر

هرچی به اومدنت نزدیک تر میشیم اشتیاق و بیتابیمون هم بیشتر میشه

فکر کردن به حس اون لحظه آسمونی که من تو رو برای اولین بار میبینم . تویی که مال منی و از وجود منی و تنها چیزی هستی که تو دنیا وجودش از وجود من نشات گرفته یجورایی دیوونه کننده است . البته دیوونه کننده از نوع خوبش .

وقتی به این فکر می کنم که تا چند ماه دیگه روز من با بوسیدن تو آغاز میشه و شبم با لمس دستهای کوچولوت به پایان میرسه مث بچه ای که برای دیدن بهترین هدیه دنیا بیتاب و مشتاقه نفسم حبس میشه و توی قفسه سینه ام هزار تا پروانه شروع به پرواز میکنن .

به خودم میگم یعنی همه باباها انقدر عاشق بچه هاشونن یا من عیب و ایرادی دارم که اینطوری دیوونه توی فسقلی هنوز نیومده شدم ؟

مامانی اینروزها سنگین و کلافه شده . هم به خاطر اینکه هیچ لباسی اندازه اش نمیشه هم اینکه نگرانه که هیچ وقت به وزن و اندام قبلش برنگرده و هم اینکه تا یه کم فعالیت میکنه به نفس نفس میفته و خیلی زود خسته میشه .

از اونجا که تو مدل ۹۲ هستی و اونور سال پلاک میشی نمیشه این عید رو جزء عیدهای عمرت حساب کرد ولی سال بعد راحت میتونی سینه خیز بری و با دیگران ارتباط برقرار کنی

عید امسال آخرین عید تنهایی من و مامانیه و عید سال بعد یه فرق اساسی و خوشگل با همه عیدهای عمرم داره . اولین سالیه که من مفتخرم که بابا باشم .  

 

پی نوشت : سیزده به در امسال دیگه لازم نیست مامانی سبزه گره بزنه و بخونه : سال دگر بچه بغل خونه شوهر .  

نامه ۸۱: مبارکت باشه پسرم

سلام گل پسر 

دیروز با مامانی رفتیم و تخت و کمدت رو تحویل گرفتیم . من که اداره بودم اما مامانی که رفته بود برای حساب کتاب با آقای فروشنده می گفت که دل و روده تخت بیرون بود و مامانی می فهمه که آقای فروشنده با اینکه میگفته سر هم کردن تخت خیلی آسون و راحته خودشم بلد نبوده اینکار رو بکنه . به هرحال با کلی اصرار و چونه زدن مامانی آقای فروشنده رو راضی میکنه که با پرداخت بیست هزار تومن شاگرداش همونجا تخت رو سوار کنند . 

من از اداره مرخصی گرفتم و با مامانی رفتیم دنبال کارا . خواستیم از فرصت استفاده کنیم و حالا که وانت میگیریم یه دستی هم به سر و گوش خونه بکشیم واسه همین چند تا وسیله و تیر و تخته جدید هم خریدیم . مامانی که میدونست من حوصله و اعصاب کول گرفتن تخت و کمد و بالا و پایین بردن وسیله از این همه پله ندارم زنگ زده بود به یکی از این شرکتهای خدماتی و برای ساعت ۴ دو تا کارگر گرفته بود . وانتی از همون اول شروع کرد به نق زدن که من عجله دارم و باید زود برگردم . آره پسرم تخت و کمد تو رو برداشتیم و وسیله های جدید که سنگین ترینش یه بوفه بود هم بار زدیم و رفتیم به سمت خونه . قبل از ساعت چهار رسیدیم اما خبری از کارگرا نبود . حالا مامانی هی زنگ میزنه و یارو خدماتیه هی میگفت دارن میان دارن میان . وضع بدی بود . از یه طرف همه همسایه ها زل زده بودند به وسایل تو لبخند میزدن و تبریک میگفتن و ازیه طرف راننده وانت میگفت عجله داره . آخر سر یه یاعلی گفتیم و خودمون وسیله ها رو بردیم بالا و زنگ زدم به شرکت خدماتیه و گفتم اگه جرات داری کارگرت رو بفرست بیاد اینجا تا حقشون رو بذارم کف دستشون .

بدی ماجرا این بود که تختت از در اتاقت رد نمی شد گل پسر . دیشب تقریبا دو ساعت طول کشید تا تخت رو باز کردم و دوباره سرهم شد البته مامانی هم خیلی کمک کرد . اون بیست هزارتومن هم که باد هوا شد و فدای سرت و به داستانت عزیزم . 

از صبح تا حالا از کمر درد دارم می میرم . تکون نیمتونم بخورم . هنوز نیومده داره انگولکمون میکنی بابایی ! قربونت برم . هر وقت از جلوی در اتاقت رد میشم و تخت و کمدت رو می بینم دلم غش میره . خستگیم تموم میشه .اینشالا از رنگ و مدلش خوشت بیاد .