ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مامانی صبح نزدیک ساعت 6 از خونه زد بیرون و سر ساعت 6 صدای زنگ خونه اومد
من و تو از خواب پریدیم و مامانت عصبانی گفت که راننده آژانس نیومده
زنگ زدم آژانس که بر نداشت
مامانی رو کارد میزدی خونش درنمیومد
گفتم بیاد بالا با هم بریم که گفت دیرش شده و خودش یه دربست گرفت و رفت
از ساعت 6 تا 7 بغل تو دراز کشیده بودم و توی چشمهات نگاه می کردم
تاریکی خونه دقیقه به دقیقه روشن تر می شد و من زل زده بودم توی چشمهات
تو هم داشتی با لذت شست دستت رو می خوردی و لبخند می زدی
احساس می کنم دیگه منو می شناسی
وقتی صدات می کنم جور دیگه ای به من نگاه می کنی
وقتی دستم رو به طرفت دراز می کنم با علاقه بیشتری میای بغلم
احساس می کنم فهمیدی من یعنی بابا گرچه نمیتونی بگی
ولی من از توی چشمات می خونم بابا
امروز از ساعت 6 تا 7 صبح من توی چشمای تو نگاه کردم و تو توی چشمای من
و با همدیگه تولد خورشید سه شنبه هفتم آبان رو جشن گرفتیم
و نمیدونی چقدر الان پرانرژی و خوشحالم بابایی
کاش این یکساعت یکسال طول می کشید
بس که شیرین بود تماشای چشمای قشنگت پسرم
دلم برات تنگ شد
می بوسمت
بابا
تولو خدا این بچتونو به ما قرض بدین
سلام
خدا حفظش کنه این مانی عزیز رو....
و ایشاالله که همیشه در کنار هم و چشم در چشم هم روزهای خوب و خوش و خاطره انگیزی رو سپری کنید.
دارم به این فکر می کنم که چقدر حس خوبیه وقتی مانی میشه 20 یا 30 ساله و این پستا رو می خونه، چقدر به داشتن چنین پدری افتخار می کنه و چقدر بغض می کنه احتمالا و چقدر ته دلش غنج می ره و ...
دلم می خواست منم الان می تونستم احساس اون روزهای پدر و مادرم رو بدونم
فرصتی ویژه و استثنایی
فروش تمام محصولات سامانه تجاری سیدان با تخفیف ویژه فقط تا پایان آبان ماه 30/08/1392 با قیمت 5000 تومان
روزانه 5.000 تومان تضمینی از وبلاگ خود درآمد داشته باشید
سامانه تجاری سیدان جدیدترین مقالات - فیلم های اموزشی – کتاب - مجلات و نرم افزارهای بازاریابی رایگان
www.css.us.pn
یه اعتراف کنم
این دفعه اینقدر حسودیم شد به روناک که جرات کرد و مانی رو بغل کرد. یکی دو بار خواستم برم جلو و بگیرم و بغلش کنم اما باز ترسیدم. نمی دونم چرا؟! یه فوبیای مزخرفی دارم به بغل کردن بچه های زیر شش ماه...
یه اعتراف دیگه بکنم
چقدر حال می کنم با پدرانه هایی که اینجا می نویسی. گاهی وقتا زور می زنم چشمامو ببندم و تو خیال تجربه شون کنم. اما خب گفتن نداره دیگه، نمیشه، هیچ جوره نمیشه
ﭼﻪ اﺣﺴﺎﺱ ﭘﺎﻙ و ﺯﻻﻟﻲ...ﺁﺩﻡ ﻗﺸﻨﮓ ﺣﺴﺶ ﻣﻴﻜﻨﻪ..
ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻱ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ...
بسیار زیبا نوشتین.
من هم دلم خواست از این نگاه ها، البته از نوع مادر و فرزندی.
امیدوارم خدا هر موقع که صلاح می دونه ما را هم به فیض برسونه.
مهر پدر و پسریتون مستدام
خاله قربون چشمای قشنگ و رنگی دوتاتون
انقدر این بچه دلنـــشین هست که
ساعتها هم وقت واسه تماشاش
بذاری بازم انگار کمه.......انرژی
میده در حد لالیگا..........خدا
حفظش کنه و تاباشه ازاین
خلوتهای پدرپسری باشه
یاحق...
قربونه چشماش بشم من
چه عاشقانه صبحگاهی آرام قشنگی....چه پدرو پسری محشری...میگما انگشت دستتون رو حسابی استرلیزه کنید لطفا بعد بدیدش بچه! والا...کجاست تی تی؟