نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۱۰۵ : تا صد که بشمری ، بابا رسیده




یه روزی میاد

که من همینطور که الان خسته و پریشون و کلافه ی کارم 


یهو تلفن روی میز شرکت زنگ میخوره

گوشی رو بر میدارم

تو با صدای خوشگلت میگی : الو ! بابا ؟

منم میگم : جانم عزیز دلم ؟

و تو میگی : پس کی میای خونه بازی کنیم ؟

و من میگم : الهی قربونت بشم . زود زود زود


نظرات 11 + ارسال نظر
خودم دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 http://swipi.blogsky.com

آقا جون شما دیگه اذیت نکنید
من که خیلی هیجان دارم ببینم این کوچولو موچولو کی میاد
ایشالا که به سلامت بیایند این نیم وجبی
و صد البته مادرش هم به سلامت فارغ شوند

نامه هایی به ( باران ) دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:55

ایشالا
مرسی از لطفت عروس گلم

خاله خانمی دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 http://khalehkhanoomi.blogsky.com

الههههههی این نی نی چقدر خوردنیه !!!!
حتی فکر کردن به این لحظه هم یه حس آرامبخش و قشنگی به آدم می ده ...
یه آرامش زیر پوستی ...
.
راستی کی توپ چهل تیکه میخرید؟

شیوا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:08

عکسهاتون رو بذارید دیگه

مامانگار دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:37

ااااای واااای...از دست این بابایی مهربون و احساساتی ..
شدیدا..مام بی طاقت شدیم برا دیدن گل پسر قندعسل شما...
انشالله سلامت و قبراق و سرزنده بزودی اینجا ببینیمش...

میم مثل من دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 http://mona166.blogfa.com

همه ی پستا همینجورن ...احساساتی و شیرین و خوندنی ...

ایشالا به سلامتی و به موقع این اتفاق مبارک بیفته واستون...

سپیده دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 http://otagheaabi.blogfa.com

آی ی ی ی !

تیراژه دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:36 http://tirajehnote.blogfa.com

خوبه که شما تا صد بشمره زود ِ زود میرسی خونه
پدر من که میگفت تا فلان کتاب رو بخونی..بعد کتاب تموم میشد زنگ میزدم عالیجناب تو جلسه بودند! بعدش دوباره خودش زنگ میزد میگفت یه کتاب دیگه بخون.اون رو هم میخوندم تموم میشد هنوز آقا تشریف فرما نشده بودند!! و این ماجرا از حوالی 4 بعد از ظهر تا 9-10 شب ادامه داشت!

الان میگی قبل از اینکه باسواد بشم چی؟ خب قبلش ما اصلا تلفن نداشتیم در نتیجه بنده نیز چنین وعده و وعید هایی هم دریافت نمیکردم. احتمالا اگر تلفن داشتیم یا میگفت نقاشی بکش یا عکسهای کتابها رو نگاه کن!
یک همچین پدرخوش قول فرهیخته ای داشتم من!
ولی یکی از آرزوهای کودکی من این بود که بابا نره اداره! یعنی بزرگترین آرزوم این بود!

خانمی دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:29 http://monastories.blogfa.com

ایشالاااااااااااااااااااا

جزیره دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 21:49

اقا یه چی بگم دور همی بخندیم
صفحه ی وب که اومد بالا و عکسو دیدم مغزم کلن هنگ کرد و یهو گفتم به دنیا اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد حالا یکی نیست بگه اخه سرعت رشد اینقدر؟!!!!!
ولی خودم بعدش که فهمیدم چه سوتی دادم کلا شرمنده ی شما و دوستان و جامعه ی معماران کشور و حتی رهبر شدم
بله

بیوطن دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:36

این یکی از آرزوهامه که فک کنم به گور ببرمش راستی از همین جا اعلام کنم قدم نورسیده مبارک انشالله به سلامتی و خوبی و خوشی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد