نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۶۶ : نامه ای برای بعدنهای خودم

سلام شازده پسر  

خوبی بابایی ؟ خوش میگذره ؟ دماغت چاقه ؟ جات خوبه ؟ چیزی کم و کسری نداری ؟ سردت نیست ؟ گرسنه نیستی پهلوون ؟

خب خدا رو شکر . سکوت نشونه رضاست . رضا هم پسر خوبیه .یا امام غریب .  

امروز صبح هوا خیلی خیلی سرد بود . کوهها سفید پوش بودند و زمین هم خیس بود . نه بارون بود و نه برف . انگار بارون اومده بود و یخ بسته بود . یعنی بارون داشت ادای برف در میاورد . خدا رو شکر هوا تمیز بود و میشد حسابی نفس عمیق کشید . تو راه شرکت بچه مدرسه ای ها رو میدیدم که دارن میرن مدرسه . 

بعضیاشون تنهایی و بعضیاشون با پدر و مادرشون . اونایی که ماشین داشتن خب زیاد متوجه سرمای هوا نمیشدن . دم در مدرسه از ماشین گرم پیاده میشدن و تا بخوان متوجه سردی هوا بشن رسیده بودن مدرسه اما اونایی که ماشین نداشتن دست پدر یا مادرشون رو گرفته بودن و تندتند راه میرفتن تا زودتر برسن و کمتر سردشون بشه . نوک دماغشون قرمز شده بود و از دهنشون بخار بلند میشد اما میشد خوشحالی رو توی چشاشون دید و لبخند میزدن . 

نمیخوام کلی گویی کنم اما انگار هرچی امکانات زندگی بیشتر میشه اعضای خونواده از هم بیشتر فاصله میگیرن . بچه هایی که با ماشین میومدن مدرسه شاید راحت تر بودن اما مطمئنم دست بابا و مامانشون رو لمس نمیکردن . شاید بچه هایی که بابا و مامانشون ماشین نداشتن سردشون بشه و دستشون گز گز بکنه و زنگ اول نتونن مداد رو خوب دستشون بگیرن اما خدایی همه این سختیا و اذیتا به اون بغل محکم خداحافظی و اون بوسه گرم آخری میارزه . 

 

میدونی پسرم معیارهای خوشبختی شما کوچولوها با ما بزرگترا خیلی فرق داره . اینارو واسه این نوشتم که یادم باشه اینکه همدیگرو زیادتر ببینیم و دستمون توی دست همدیگه باشه و با هم خوش بگذرونیم برای تو احتمالا خیلی مهمتر و ارزشمندتر از اینه که سوار یه ماشین گرون قیمت تر بشی یا لباس و کفش شیک تری داشته باشی . اینارو واسه این نوشتم که یادم باشه که واسه چی میام سر کار و هدفم چیه و فکرم رو مشغول چیزایی  که ندارم نکنم و در عوضش به چیزایی که دارم فکر کنم . این نامه رو برای تو ننوشتم پسرم . اینا رو برای بعدنهای خودم نوشتم . 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
behzad یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 http://shirazkhabar.blogsky.com

وقتی پول نداری دل بچه الکی خوش نکن.

خودم یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:36

راس میگی بخدا
ما هیچ کدوم ازین گزینه ها نبوده
نه بابایی بووده که دستمونو بگیره نه بوسمون کرده و نه اینکه ماشین انچنان داشته باشیم که گرم شیم
همین الانشم وقتی باابایی ما رو میرسونه بخاری ماشین خاموشه
نمی دونم این کولر و بخاری ماشین ما کی روشن میشه
ولی عیب نداره دیگه بزرگ شدیم

خانمی یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 http://monastories.blogfa.com

تو هر حالتی میشه خوشبختی رو لمس کرد!

کاش اون بچه ای که با ماشین نمیاد مدرسه ، این حرفی که زدین رو لمس کنه و خوشحال باشه از اینکه دستاش تو دستای بزرگترش گم میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد