-
نامه پانزدهم : تمشک کوچولو
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 09:04
سلام عزیز دل بابا ! طبق محاسباتم تو الان هشت هفته عمر داری و از نظر اندازه بزرگتر از گندم هستی و اگر گندم کوچولو صدات کنم ممکنه بهت بر بخوره ! الان بیشتر شبیه یه دونه تمشک هستی درست مثل فکر کردن به یک تمشک که دهن آدم رو آب میندازه فکر کردن به تو دهنم رو آب میندازه فکر اینکه یه روزی تو رو بغل می گیرم بوت می کنم و می...
-
نامه چهاردهم : خوشا به حالت ای روستایی
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 09:17
سلام گندم کوچولو اینروزها یه فکرهای عجیب و غریبی به سرم زده ... دلم می خواد از این شهر پر از دود و کثیفی بکنم و برم یه جای دورافتاده ... دیروز یکی ز همکارها می گفت توی شهرستان یه تیکه زمین بزرگ دارن . بهش گفتم موافقی هرچی داریم بفروشیم و بریم اونجا یه دامداری بزنیم ؟ اونم بدش نیومد و گفت باید پرس و جو کنه داشتم فکر می...
-
نامه سیزدهم : بمانی
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 08:29
سلام گندم کوچولو ! اول اینکه من اسم گندم رو بر اساس شکل ظاهری تو در هفت هفتگی انتخاب کردم و احتمالا حالا که هر روز بزرگتر میشی باید یه اسم جدید برات انتخاب بکنم . یکی از کارگر های خدمات شرکت که کارهای نظافت رو انجام میده و چایی میاره و ... هفته پیش چند روزی مرخصی بود . خیلی پسر خونگرم و خوبیه و باهاش شوخی داریم ....
-
نامه دوازدهم : لذت قهرمان بودن
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 21:22
سلام گندم کوچولو امروز رفته بودم خونه خواهرم و یک عالمه با خواهر زاده ام که میشه پسر عمه تو بازی کردم . امیدوارم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل من دوستش داشته باشی و با هم دوستان خوبی باشید . داشتیم با هم فوتبال بازی می کردیم . دروازه من از دروازه اون بزرگتر بود و میتونست راحت گل بزنه اما چند بار که نتونست و من شوتهاش رو...
-
نامه یازدهم : مثل اصحاب کهف
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 08:39
سلام گندم کوچولو ! دیروز که به خونه برگشتم خیلی راحت و بدون دغدغه تو جام درازکشیدم و خوابیدم . مامانی پرسید بیدارت کنم ومن هم گفتم نه و خوابیدم تا خود صبح ... نزدیک به ۱۲ ساعت راستش بهت حسودیم میشه گندم کوچولو که توی خواب غوطه وری میدونی خواب برای آدمها غنیمته هم جسمشون استراحت می کنه هم روحشون آرامش پیدا می کنه و تو...
-
نامه دهم : گندمک مدل ۹۲
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 08:38
سلام گندم کوچولو ! یکی از خاصیت های دوران بچگی اینه که بچه ها هیچ وقت از هیچ چیزی خسته نمیشن یعنی یه بچه اگر صد بار یک کار رو تکرار بکنه که براش لذتبخش و جذاب باشه درست مثل دفعه اول از انجام دادنش کیف می کنه ... این حاصیت بچه هاست که پر از انرژی و شادی خالص هستند با کوچیکترین چیز اندازه دنیا شاد میشن و ازش لذت می برن...
-
نامه نهم : همنام
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 08:56
سلام گندم کوچولو ! امروز داشتم به این فکر می کردم که فامیلی تو و من یکی میشه . اینکه جدا از مقوله جنسیت تو چه پسر باشی و چه دختر فامیلیت فامیلی منه احساس لذتبخشیه برای من که بابای تو هستم و مرد هستم . ولی وقتی خودم رو به جای مامانت می گذارم می بینم که خداییش انصاف نیست . هرچند من افتخار می کنم به اینکه نام خانوادگی ما...
-
نامه هشتم : شهرت گندمک
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 08:18
سلام گندم کوچولو ! دیشب خونه مادرم مهمان بودیم . رفته بودیم تا بابا و مامان رو از سیاه در بیاریم . جات خالی مامانم یک آبگوشت خوشمزه درست کرده بود . سر شام جز من و مامانت ٬ مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه کوچیکه و شوهرش و اون وروجک کوچیکشون هم بودند . موقع شام من رفتم و بدون هیچ پیش زمینه ای عکس تو رو از کیفم در آوردم و...
-
نامه هفتم : آدمبزرگا مجبورن
شنبه 6 آبانماه سال 1391 08:37
سلام گندمک ! صبح اولین روز هفته ات به خیر ... توی دنیای ما واحدهای مختلفی برای اندازه گیری زمان وجود داره هرچند برای تو ٬ گندم کوچولو زمان و مکان هنوز تعریف خاصی نداره و هیچ برداشتی ازاونا نداری اما وقتی اومدی به دنیای آدمبزرگ ها می فهمی که شاید مهم ترین و ارزشمند ترین چیزی که یه آدم باهاش روبرو میشه زمانه ... ثانیه ٬...
-
نامه ششم : اولین تصویر
جمعه 5 آبانماه سال 1391 15:46
سلام گندمک ! دیروز رفتیم بیمارستان و مامانی سونوگرافی کرد . هرچند سه - چهار ساعت طول کشید و من و مامانت حسابی خسته شدیم اما دیدن تو به همه اون خستگی می ارزید . تو شبیه یک دایره کوچولو بودی توی دل مامانت و من با دیدنت بغضم گرفت . تو یه قلب کوچولو هستی که داشتی می تپیدی خیلی باور نکردنی بود وصف ناپذیر دکتر گفت همه چیز...
-
نامه پنجم :بابا عوض می شود
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 19:15
سلام گندمکم اینروزها من و مامانت خیلی بیشتر با هم وقت می گذرانیم و این به برکت وجود توست . ناخوداگاه سعی می کنم رفتارهای غلطم را عوض کنم و با مامانی مهربان تر باشم . سعی می کنم کمتر خودخواه باشم و توی کارهای خانه بیشتر کمک کنم . آمدن یکباره تو کمی روال زندگی ما را تغییر داده است و هر دوی ما احساس مسئولیت بیشتری می...
-
نامه چهارم : گندمک دیگر راز نیست ...
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 08:29
سلام گندمک بابا ! دیشب ( دوشنبه شب ) با چند تا از دوستان رفته بودیم رستوران ... البته خودت هم بودی ولی خب مطمئنم یادت نیست . جات خالی غذاهای خوشمزه ایتالیایی خوردیم که امیدوارم بهت چسبیده باشه . نکته جالب این بودکه به دوستامون گفتیم که تو داری بدنیا میای و همه خوشحال شدند . خوبی ماجرا این بود که دوستای ما خودشون بچه...
-
نامه سوم : صدایم یادت بماند گندمک !
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 10:43
سلام گندمک بابا ! میدونی عزیزم ؟ یکی از دغدغه های پدر و مادرها اینه که چه اسمی برای بچشون انتخاب بکنند . هرچند الان برای انتخاب اسم خیلی زوده و ما داریم عجله می کنیم ولی تو همین دو روزی که گذشت من و مامانت کلی به انتخاب اسم فکر کردیم . اسم پسرونه و دخترونه ... خیلی دوست دارم اسمی برات انتخاب بکنم که وقتی بزرگ شدی...
-
نامه دوم : دستم را محکم بگیر گندمک
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 08:15
سلام فرزندم ! می دانی من به مادرت حسودی می کنم که همیشه هرجا که می رود تو با او هستی ؟ دیروز همینکه از شوک شنیدن خبر آمدنت جدا شدم شروع کردم به گشت زدن و مطالعه در مورد بارداری ... اینکه کلا بارداری چند هفته طول می کشد و جنین در هر هفته به چه شکلی است و رژیم غذایی که مادرت باید در این دوران رعایت کند تا تو قوی و سالم...
-
نامه اول : سلام گندمک بابا !
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 08:59
سلام فرزندم ! امروز شنبه ۲۹ مهرماه ۱۳۹۱ است ساعت تقریبا ۱۲:۴۵ ظهر و چند دقیقه پیش مامانت به من زنگ زد و گفت خدا تو را به ما داده است . راستش را بخواهی شک داشتیم ولی مطمئن نبودیم . امروز مطمئن شدیم که خدا تو را از ابرهای توی آسمان فرستاده و یکراست آمده ای پایین توی دل مامانت نشسته ای ... فرزند عزیزم ! بابا شدن حس عجیب...
-
شروعی تازه
شنبه 29 مهرماه سال 1391 23:54
سلام ... سالها پیش در پرشین بلاگ وبلاگی داشتم که تا حدودی موفق هم بود ... اما بنا به دلایلی کارش تمام شد و فراموش شد . فکر نمی کردم دوباره روزی به نوشتن وبلاگ روی بیاورم . اما دیروز اتفاقی افتاد که به ناگاه ذهنیت مرا عوض کرد و مجبور شدم بنویسم . دیروز ظهر ٬محل کارم بودم که همسرم زنگ زد و خبر خوشی داد . من دارم بابا می...