نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

tab is

بابا جان ! خیلی لغات و واژگان در زبان و فرهنگ ما هست که توضیح دادنش کمی سخت است .

ترجمه تحت لفظی اش ساده هست ها

اما درک کاملش نیاز به تجربه دارد و تا لمسش نکنی نخواهی فهمید

مثلا همین تبعیض

معنی اش می شود فرق گذاشتن

اما تا بزرگ نشوی و خودت حسش نکنی نمی فهمی

حتی اگر بزرگ هم بشوی و حسش هم بکنی معلوم نیست که بفهمی

مثلا خود من با اینکه معنی تبعیض را می فهمم نمی توانم گاهی علتش را درک کنم .


یک مثال بزنم

همین دیشب که از مهمانی برگشتیم مامان جانت لباس باب اسفنجی تو را نشانم داد

هفت هشت تا تصویر لب رژ زده روی لباس شما بود

یعنی اینکه خیلی از خانم های توی مهمانی شما را بوسیده بودند

بعد می دانی مامان جانت چه گفت ؟ :

قربون پسر خوشگلم بشم که همه خانوم خوشگلا ماچش کردن



می دانی اگر فقط یکی

فقط عکس یکی از همان لب های ماتیکی روی یقه پیراهن من بود

حالا دیگر بابا جانی وجود نداشت که برایت این پست را بنویسد ؟

به این می گویند تبعیض مانی جان

امیدوارم درست توضیح داده باشم .

خوب بخوابی بابا

بوس ....




مانی اسفنجی

این دومین جشن تولدی بود که توش شرکت داشتی بابایی

تولد رادین پسر عمه شیطونت






تازگی ها چقدر عوض شده ای بابایی

تازگی ها وقتی که می خواهی تمرکز کنی و یک چیزی را از نزدیک ببینی چشمهایت بطور بامزه ای چپ می شوند . غبغبت بیرون می زند و زبانت را بیرون می آوری و ترکیب این حالت ها تو را به تپلکی خنده دار و گازگرفتنی تبدیل می کند .


تازگی ها وقتی دراز کشیده ای و سرم را آرام روی سینه ات می گذارم همین شکلی می شوی و دوست دارم تو را یک لقمه چپ کنم و ببلعم . دست می کنی توی موهایم و به طرز قلقک آوری سرم را می جوری و من از خنده روده بر می شوم و تو از خنده ی من تعجب می کنی و گاهی یکباره می ترسی .

تازگی ها یاد گرفته ای که بر می گردی و دمرو می خوابی . تا تو را روی زمین می گذاریم مثل فشنگ دمرو می شوی و گردنت را مثل سنجاب بالا می گیری و بعد که گردنت خسته می شود صورتت را به رختخوابت می مالی و غر غر می کنی که یعنی بیایید مرا بغل کنید .

تازگی ها وقتی کنار ما دراز می کشی و ما مشغول حرف زدن می شویم یا تلوزیون تماشا می کنیم شروع می کنی به جیغ زدن الکی . جیغ های بیخودکی

یعنی به من توجه کنید

یعنی توی چشمهای من نگاه کنید

حتی اگر دستهای کوچکت را توی دستم بگیرم و نوازش کنم اما چشمم توی چشمت نباشد راضی نمی شوی و باید حتما نی نی چشمهای همدیگر را ببینیم  .


قبلا ها فقط یک فرشته ی کوچولو روی لوستر خانه می نشست که تو به اون نگاه می کردی و غرق تماشا می شدی اما تازگی ها در هر چهار گوشه سقف خانه فرشته های کوچولویی می نشینند و تو با آنها بلند بلند حرف می زنی

بلند بلند می خندی

و آرام آرام شست دست راستت را می مکی

و آرام آرام خوابت می برد

خوابی پر از فرشته های کوچولوی شکمو

همراه با طعم شیر خوشبوی مامان



چشمات

مامانی صبح نزدیک ساعت 6 از خونه زد بیرون و سر ساعت 6 صدای زنگ خونه اومد

من و تو از خواب پریدیم و مامانت عصبانی گفت که راننده آژانس نیومده

زنگ زدم آژانس که بر نداشت

مامانی رو کارد میزدی خونش درنمیومد

گفتم بیاد بالا با هم بریم که گفت دیرش شده و خودش یه دربست گرفت و رفت

از ساعت 6 تا 7 بغل تو دراز کشیده بودم و توی چشمهات نگاه می کردم

تاریکی خونه دقیقه به دقیقه روشن تر می شد و من زل زده بودم توی چشمهات

تو هم داشتی با لذت شست دستت رو می خوردی و لبخند می زدی

احساس می کنم دیگه منو می شناسی

وقتی صدات می کنم جور دیگه ای به من نگاه می کنی

وقتی دستم رو به طرفت دراز می کنم با علاقه بیشتری میای بغلم

احساس می کنم فهمیدی من یعنی بابا گرچه نمیتونی بگی

ولی من از توی چشمات می خونم بابا


امروز از ساعت 6 تا 7 صبح من توی چشمای تو نگاه کردم و تو توی چشمای من

و با همدیگه تولد خورشید سه شنبه هفتم آبان رو جشن گرفتیم

و نمیدونی چقدر الان پرانرژی و خوشحالم بابایی

کاش این یکساعت یکسال طول می کشید

بس که شیرین بود تماشای چشمای قشنگت پسرم

دلم برات تنگ شد

می بوسمت

بابا



مهربان مادر

سلام پسرم !

مامان مهربان چند روزی برای شرکت توی سمینار حسابی سرش شلوغه

بعد از مدتها توی خونه موندن دوباره چند روزی شاغل شده

مامانت حسابی به این چند روز احتیاج داشت

نه استراحت محسوب میشه و نه اینکه پول زیادی دستش میاد 

فقط اینکه بعد از این دوران طولانی بارداری و چند ماه بچه داری و تنهایی و غصه بعد از فوت پدرش دوباره برگرده به متن یک شغل حساس و حس بکنه که میتونه دوباره مفید باشه براش لازم بود .

از حق نگذریم اونا هم دارند با دمشون گردو می شکنند که مامانت دوباره برگشته

چون هیچکس نمیتونه کارهای سمینار رو مثل مامان مهربان هندل کنه


این چند روز تو پیش خاله جونت هستی و میدونم که با وجود دخترخاله هات که خیلی دوستت دارن اصلا حوصله ات سر نمیره و خاله جون هم تا عصری که مامانی بر می گرده حسابی حواسش بهت هست . مامان هم که به اندازه مصرف یک ماه برات شیر فریز کرده و قاعدتا مشکل خاصی نخواهی داشت . دیروز عصر که مامان مهربان از سر کار برگشته بود همچین تو رو بغل می کرد و می بوسید که انگار یکساله که  تو رو ندیده . حق هم داره برای یه مادر خیلی سخته جدا بودن از بچه اش . خیلی سخته موجود نازنینی رو که صبح تا شب توی آغوشته و لمسش می کنی بعد از پنج ماه مدام و مداوم دیدن یکروز کامل نبینی . خب دلت تنگ میشه و حق داری که اشکت دربیاد و قربون صدقه اش بری .

مامانت انقدر دلش برات تنگ شده بود که حتی اجازه نمی داد بغلت کنم و می گفت همه اش مال خودمه . بعد هم پرسید : چطور ممکنه یه مادر دلش بیاد بچه اش رو بذاره سر راه یا بده به پدرش ؟


امروز صبح با صدای غرغرهای تو از خواب بیدار شدم . روزهای قبل مامانت بغلت می کرد و آرومت می کرد و من هم خودم رو به خواب می زدم اما چون مامانی صبح زود رفته بود امروز من بغلت کردم و پشتت رو مالیدم و توی گوشت لالایی خوندم تا دوباره خوابیدی . کلاه سرت کردم و جوراب به پات و بعد حسابی توی پتو پیچیدمت و با کریر گذاشتمت توی ماشین تا بریم خونه خاله. هرچند بارها و بارها اینکار رو کرده بودم و با هم اینور و اونور رفته بودیم اما نمیدونم چرا امروز انقدر اضطراب داشتم . شاید به این خاطر که این اولین بار بود که من و تو تنهایی با هم توی ماشین بودیم و مامانی پیشمون نبود . مدام بر می گشتم و نگاه می کردم که نکنه آفتاب توی صورتت بیفته یا پتوت کنار بره و سرما بخوری یا تکون بخوری و بیرون بیفتی و ...

داشتم به این فکر می کردم که اگر خدای نکرده یه روزی به هر دلیلی مامان مهربان توی زندگی ما نباشه من چه خاکی به سرم بکنم ؟



شادی و غم

خیلی وقت بود برات نامه ننوشته بودم بابایی .

دیشب رفته بودیم عروسی . اولین مراسم عروسی که به عمرت دیدی 

تو چند تا مراسم ختم و سالگرد رفته بودی بابا جون اما عروسی نه

اگر خدا بخواد آخر این هفته اولین جشن تولد عمرت رو هم به چشم خواهی دید .

هم عروس و هم داماد فامیل بودند و هر دوشون هم توی عروسی ما حاضر

چند روز پیش یکی از فامیل های دور تصادف کرد و فوت شد

جالب اینجاست که اون هم تو فیلم عروسی بود .

خب زندگی همینه دیگه بابا جون

غم و غصه اش با هم

مثل تار و پود که باید بهم پیوسته باشن تا یک قالی استوار بشه

باید یاد بگیری که نه غمهاش موندنی هستن نه شادی هاش

هیچ چیز این دنیا وفا نداره مانی جون

هیچ چیزش موندنی نیست

جز خاطرات خوب

تو یادگاری من هستی برای این دنیا بعد از رفتنم

امیدوارم که خاطرات خوب از خودت بسازی






دکتر خوب

میدونی بابا ؟

تعاریف خوب و بد بین آدم ها فرق میکنه .

یعنی یه چیزی ممکنه از نظر تو خوب باشه و از نظر من بد و یا برعکس

این تعاریف حتی برای یه آدم هم در شرایط مختلف متفاوته

بسته به زمان و مکان ممکنه خوب یا بد بودن چیزها تغییر بکنه

خوب یا بد بودن هم مثل همه چیز دنیا نسبی هستن

مثلا من وقتی کوچیک بودم هر وقت مریض بودم می رفتم پیش یه دکتر خوب

اسمش دکتر شیر محمدی بود

اصلا برام مهم نبود آمپول یا قرص زیاد بنویسه یا قرص جوشان ننویسه

چیزی که برام خیلی مهم بود این بود که برام گواهی پزشکی بنویسه و من بتونم یه روز مدرسه نرم و آقا دکتر خوب هم همیشه برام گواهی می نوشت .


خیلی جالبه که همین آقای دکتر خوب تو رو ختنه کرد و امروز که رفتیم تا معاینه ات کنه منو شناخت .  البته فکر نکنم تو دل خوشی ازش داشته باشی و شاید از نظر تو اصلا دکتر خوبی نباشه .  اما خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز تو هم پسر کوچولوت رو بردی مطبش تا معاینه اش کنه

اون موقع شاید آقا دکتر پیر وقتی اسم فامیلی پسر تو رو می بینه بگه : مانی اسحاقی ؟ شما پسر همون بابک اسحاقی نیستی که من براش همیشه گواهی پزشکی می نوشتم ؟

و تو بگی : درسته . شما منو از کجا میشناسی ؟

و آقای دکتر پیر هم لبخندی بهت بزنه و بگه : حال شوشولت چطوره ؟