نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

مثل مهتابی وقتی دارد خاموش می شود

باران می آید مانی جان

از عصر با کیامهر مشغول بازی و شیطنت بودی و حالا که کیامهر رفته است لجبازی می کنی

مدام گوشی مرا می گیری و می خواهی با جینجر بازی کنی

گوشی را می گیرم می روی فلش را میزنی به دی وی دی تا بیبی انیشتین تماشا کنی

تلوزیون را خاموش می کنم خودت را می کوبی به زمین و جیغ می کشی

با مامان تو را می گذاریم لای پتو و تاب تاب عباسی می کنیم

چشمهایت سنگین می شود

ما کمر درد می گیریم

زمین که می گذاریمت دوباره جیغ می کشی


باران می آید مانی جان

تو را بغل می کنم

مثل کوالا می چسبی به من

گردنت را می چسبانی به گردنم

توی گوشت می خوانم :

" لالا مانی

خوشگله مانی چشماشون می بنده

ولی بازم می خنده "


شل می شوی

دستهایت آرام آرام از دور گردنم پایین می افتد

آرام تو را می گذارم روی تخت

صورت به صورت هم می خوابیم

توی تاریکی نمی بینم که خوابی یا بیدار

سرت را گذاشته ای روی بازوی چپم

لبم را می گذارم روی پیشانی خیست

چانه ام مماس شده با مژه های تو

هر چند ثانیه پلک می زنی و من برایت لالایی می خوانم :

"لالا لالا

مانی جون آقا

بغل بابا

انگاری خوابیده

چه خواب خوبی دیده "


پلک هایت را تند تند باز و بسته می کنی و چانه ام قلقلک می آید

درست مثل مهتابی که قبل از خاموش شدن تند تند چشمک می زند

و بعد خوابت می برد


باران می آید مانی جان

صدایش مثل لالایی قشنگ است

قطر هایش می کوبند به شیشه اتاق

و سرمای پشت شیشه

و خنکای روتختی

داغی نفس های تو

تنم را مور مور می کند از کیف و لذت


به این فکر می کنم که باران باشد و تو هم در بغل من باشی

و صدای خر و پف کودکانه ات توی گوشم باشد

و بوی بهشتی دهانت توی دماغم

هیچ غصه ای روی زمین ندارد

این خوشبخت ترین بابای دنیا


بهشت من نه حوری می خواهد نه چشمه عسل روان

نه درخت های سر به فلک کشیده و نه فواکه آبدار


بهشت من همینجا روی زمین است

بهشت من همینجاست

وقتی تو باشی

و باران ...






نظرات 7 + ارسال نظر
رضوان سادات یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:26

... یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 21:46

خدا برای همدیگر نگهتون داره انشاله

سهیلا دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:08 http://rooz-2020.blogsky.com/

قلبم از این همه احساس لرزید...واقعا لرزید و از ته دلم بلند گفتم عزیزممممممممم

این قسمتش شاهکار بود...:
به این فکر می کنم که باران باشد و تو هم در بغل من باشی

و صدای خر و پف کودکانه ات توی گوشم باشد

و بوی بهشتی دهانت توی دماغم

هیچ غصه ای روی زمین ندارد

این خوشبخت ترین بابای دنیا


بهشت من نه حوری می خواهد نه چشمه عسل روان

نه درخت های سر به فلک کشیده و نه فواکه آبدار


بهشت من همینجا روی زمین است

بهشت من همینجاست

وقتی تو باشی

و باران ...


مانی و اسم وبلاگ و بارانی که قبلا اسم مانی تو دلی بود و حالا بارانی به نام نی نی کوچولو....و خود بارانی که ازآسمون میبارید و یه عالمه حس ناب پدرانه....

الهی همه تون در پناه خدا باشیدو فرشته های نگهبانش لحظه ایی ازشما غافل نشن.....آمین

خورشید چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:49

قشنگ ترین پستی بود که تا حالا ازتون خونده بودم.
پدر بودن خیلی خوبه انگار..
خوش به حالتون..
خوش به حال مانی..

خورشید چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:51

چقدر آرومه این پست..
چقدر عنوانو دوست دارم..

افروز دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:56

خدا تورو برای مانی حفظ کنم چقدر چسبید خوندن این پست

پروین سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:35

عالی بود.
زبانم قاصر است از احساس نابی بگویم که خواندن این نوشته ات به جانم ریخت. خدا ترا برای مهربان و پسرهایت و آنها را برای تو حفظ کند.
تو لایق بهترین زندگی ها هستی. با این قلب پاکی که داری. بخدا. بدون اغراق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد