ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مانی جان ! از وقتی بدنیا آمده ای
ما شبها با چراغ روشن می خوابیم
که اگر گریه ات گرفت
که اگر گرسنه شدی
که اگر دلپیچه داشتی
که اگر جایت کثیف بود
توی تاریکی ها گمت نکنیم
که یکوقت دست و پای کوچکت توی خاموشی زیر و دست و پایمان نرود
و در تمام این پنج ماه مدام دلم می خواست یک شب بشود که بتوانیم چراغ ها را خاموش کنیم
که مامانی مجبور نباشد چشم بند ببندد و من بیخودی هی غلت نزنم تا خوابم ببرد
امشب اما تو اینجا نیستی
و من مدام تصویر لبخند تو را می بینم که چشمهایت دارد زیر باران برق می زند
و دلم می خواهد هی گریه کنی که خوابم نبرد
امشب صدای خُر خُر های تو نمی آید و من از سکوت و تاریکی شب می ترسم
و تا صبح چراغها را خاموش نخواهم کرد
حتی اگر خوابم ببرد ....
شنیدم.. راست و غلطش رو نمیدونم. که آدمیزاد توی تاریکی مطلق چشمهایش ماده ای ترشح میکند که چشم استراحت کند و تجدید قوا... و اگه نور کمی هم وجود داشته باشد این ماده ترشح نمیشود...
البته که ماهم همیشه چراغها رو روشن میگذاشتیم و میذاریم... ولی گفتم شما بدونید.
وای با چراغ روشن مگه میشه خوابید؟! خب هر وقت گریه کرد سریع پاشید روشن کنید یا فوقش یه چراغ خواب بذارید بابا اینقدر خودتون رو اذیت نکنید ...راستی مانی جان کجاس مگه؟رفته مهمونی؟
ای جانم به این احساسات پدرانه ....
تولد پنج ماهگیش مبارک باشه
ای جونم مانی کوچولو..روشنایی رو دوست داره
چراغ دلت همیشه روشن آقای پدر..
چه پست خوبی بود.
ارادت بابای مانی
تک تک پست های اینجا
فوق العاده س
همچین حسابی به دل می شینه
اخر لامصبای دنیاس
خوش بحال ِ مانی..
چقدر با احساس . من که بچه ندارم کلی احساساتی شدم...