نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۶۸ : لبو داغه

سلام پسر گلم  

وقتی ما کوچولو بودیم بزرگترا برای تربیت ما از روش تربیتی غلط -ترسوندن- استفاده میکردن . 

مثلا بابا بزرگم واسه اینکه ما توی مزرعه نریم میگفت : مار داره  

بزرگترا واسه اینکه نریم تو کوچه فوتبال بازی کنیم میگفتن : بچه دزد هست . 

به جای اینکه تشویقمون کنن به خوردن دارو و دوست داشتن دکتر میگفتن اگه فلان کار رو نکنی به آقا دکتر میگم بهت ( آمپول ) بزنه . 

 

البته بعضی از این ترسا هم ترسای بدی نبودند . مثلا لواشک و آلو و قره قوروت نخورید که کارگرا اینا رو با پاهاشون لگد میکنن . یا از چرخ دستیا باقالی و لبو نخرید که غیر بهداشتیه و توشون چی پیدا شده و چی دیدن و دستاشون رو نمیشورن و .... 

 

هیچ وقت تو عمرم از چرخ دستیا باقالی و لبو نخریدم . فالوده خریدم و خوردم اما لبو و باقالی و جیگر نه .

میدونی؟ همیشه مخصوصا زمستونا وقتی از کنار یه گاری دستی که لبو یا باقالی میفروشه رد میشم . مخصوصا باقالی با اون بوی عجیب و غریبش یکجور حس تردید دارم . یجور هوس و وسوسه شدید و از یک طرف ترس و عذاب وجدان و البته همیشه اون ترس مانع از این شده که برم و از دستفروشها خرید بکنم . میخوام بهت بگم که ببین یه حرف یا یه ترس دوران کودکی حالا درست یا غلط چقدر میتونه در شخصیت آینده بچه تاثیرگذار باشه . 

 

پسرم 

وقتی بزرگ شدی  

یه شب سرد زمستونی 

من و تو و مامانی سه تایی 

میریم دم یکی از این چرخ دستیا  

یه عالمه باقالی میخریم و با آبلیمو و گلپر و نمک و فلفل فراوون به نیش میکشیم 

اگه مریضم شدی میریم دکتر بهت ( آمپول ) بزنه 

ها ؟ به امتحانش که میارزه . نه ؟ 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:49

باقالی خیلی بوی

حالا هم به خاطر ترستون چیزه زیادی از دست ندادین.پسر کوچولو هم بیشتر فکر کنم بستنی دوست داشته باشه تا بافالی و لبو

مریم انصاری سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:11

خب از یه دست فروش تر و تمیز بخرین که بچّه، آمپول هم مجبور نشه بزنه طفل معصوم.

جزیره سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:34

والا هیشکی مارو از دکتر نترسوند ولی خودم از دکتر بیزار بودم و هستم. اخه یه دکتری داشتم در بچگی که هروقت سرما میخوردم بی برو برگرد برام امپول مینوشت. یعنی تو بچگیم که سوال بزرگ تو سرم بود که چرا تاریخ برام تکرار میشه،بچه بودم دیگه متوجه نبودم، همیشه پیش خودم میگفتم چقدر عجیبه که هرسال من تو یه روزایی باید سرما بخورم و عدل برم پیش یه دکتر خاص و اون هم برام امپول بنویسه!!!!!!!!!!!!!فک میکردم با من پدر کشتگی داره. حتی دکترمو هم با گریه عوض کردم ولی خب اون دکترجدید یه روز بم گفت:ببین دوس داری من برات امپول ننویسم عفونت بره تو خونت و بمیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد من هم گفتم:نعععععععععععععععععععع.اقا یه وضی این دکترو دوس داشتمااااااااااااااا،اصن در حد علاقه ی شدید قلبی،

اقا پس چرا هرچی به ما گفتن تو سوسیس کالباس قسمتهای چندش مرغ و خروس میریزن ما ادم نشدیم و باز هم خوردیم؟(البته الان دیگه نمیخوریما)
به هرحال میخام رمز موفقیت پدرمادرتونو بدونم

تیراژه سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:50 http://tirajehnote.blogfa.com

حتما آقای پدر..معلومه که به امتحانش میارزه..خیلی هم میارزه مخصوصا با این جمع سه نفره ی رویایی.
چرا که نه؟

خودم پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 22:27

من عاشق لبو هستم
داغ داغ باشه تو سرمای زمستون
اونوقت منو شوورمون بریم یه جایی... فکر بد به دلت راه ندی ها. بریم یه جایی لبو بگیریم و اینا
البته با اجازه پدر شوور عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد