نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۵۷ : وروجک بابا

سلام پسرم 

غروب دیروز مامانت وقت دکتر داشت و با هم رفته بودیم بیمارستان .  

خانوم دکتر برای دو هفته بعد یه سونوگرافی نوشت . میگفت این سونوگرافی تصویر دقیق و واضح اندام های پسرم رو نشون میده . یعنی اگر یک درصد سونوگرافی جنسیت خطا داشته باشه بطور قاطع میتونن جنسیتت رو تعیین کنن و بطور دقیق انگشت های دستت و پات رو بشمارن و صورتت رو ببینن که مثلا خدای نکرده لب شکری نباشی و اینها ... 

بعد هم خانم دکتر با یک دستگاهی اومد که شبیه یک رادیو دستی بود با یک میکروفون . تقریبا مثل خبرنگارهای زمان انقلاب که دستگاه ضبطشون را دستشون می گرفتن . 

میکروفون رو گذاشت روی دل مامانت و شروع کرد به حرکت دادن . میخواست صدای قلب آقا پسر رو بشنوه . خانم دکتر تقریبا ۵ دقیقه داشت دنبال ضربان قلبت می گشت پسرم . مدام اون میکروفون رو حرکت میداد و اینور و اونور می کرد و چشمهاش رو بسته بود و تمرکز کرده بود تا صدا رو بشنوه اما انگار موفق نمیشد . کم کم داشتم نگران میشدم . خانم دکتر می گفت : چقد تکون میخوره این بچه . و من انقدر ذوق کردم از شنیدن این حرفش که باور نمی کنی . 

خب من بابای تازه کاری هستم و حرف خانم دکتر هم نمیشه زیاد به عنوان تعریف و تمجید محسوب کرد ولی دیروز وقتی خانم دکتر از شیطنت و ورجه وورجه تو می گفت من انقدر ذوق کردم و این حرفش درمورد تو انقدر کیف داد که دقیق و با تمام وجودم حس کردم که یک پدر وقتی از بچه اش تمجید میکنن چه حس غرور و افتخاری بهش دست میده . 

دقیق درک کردم حس و حال پدرهایی که بچه هاشون توی کنکور رتبه بالا میگیرن یا قهرمان ورزش میشن یا توی مدرسه جایزه میگیرن . دقیق فهمیدم چرا توی فیلمها وقتی بچه ها فارغ التحصیل میشن یا ازدواج میکنن یا افتخاری میسازن پدرها و مادرهاشون بغض میکنن و چشمهاشون تر  میشه .   

اینور اونور میری مراقب خودت باش بابایی ... 

 

 

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
شیوادالان بهشت یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 http://shiva1368.blofsky.com

چه با مزه

[ بدون نام ] یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:29

چه همه احساس...
:)
خب حتماً یک وقت هایی هم آدم باید همه احساس شود دیگر!

زندگی بدون احساس روزمرگیه

سپیده یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 http://otagheaabi.blogfa.com

چه همه احساس...
:)
خب حتماً یک وقت هایی هم آدم باید همه احساس شود دیگر!

جعفری نژاد یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:24

همه اش یه طرف ...
این جمله ی آخرت محشررررر بود ، ینی اونقدر حال داد خوندنش ، اونقدر حال داااااااد

سر هر سه تون سلامت ...

سر شما هم سلامت

نینا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 http://taleghani.persianblog.ir/

اینور اونور میری مراقب خودت باش بابایی ...

خانمی یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:18 http://monastories.blogfa.com

منم لازمه تکرار کنم جمله آخر رو ؟!

ذوقتون به ما هم منتقل شد

قابل شما را نداشت

شاعرشنیدنی ست یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:09 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

واای اصن نمی تونم احساسمو توصیف کنم خب می دونین؟من مجردم الان یه مدتی هست که یه وب درست کردم و از الان دارم واسه بچم می نویسم فکر این که یه روز تو موقعیت شما باشم یعنی بچه م اینقد نزدیکم باشه اصن دیوونم می کنه خیلی حس بی نظیریه

باور کنید حس شما بی نظیرتره که از الان دارید می نویسید

افروز یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:42

قربونش برم من همیشه سالم باشه و هی اینور و اونور بره

زهره یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:46

سلام؛امیدوارم ک هرسه تاتون تندرست و شاد باشید.من یه پسر یه ساله دارم؛تو اون سونو ک قراره خانمتون بره دکتر بهم گفت این حرکات آکروباتیک چیه پسرت انجام میده؟برو خدا بهت رحم کنه.الان میگم همون دکتر خوب شناختش؛همه بهش میگن زلزله.ایناروهم تجربه میکنید انشالا‏!‏


لابد برادرتون خیلی شیطونه و پسرتون به اون رفته

دل آرام یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:42 http://delaramam.blogsky.com

این بچه از الان میخواد طرحی نو درانداز ِ ها ! به راحتی دم به تله نمیده وروجک . باریکلا پسرک گل ، همینجوری ادامه بده و مامان و بابا رو شاد کن

ها ها ها
راست میگید . دم به تله نمیداد پدر صلواتی

خاموش دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:55

سرت سلامت پدر...
روح پدر منم شاد
ببخش که با نوشته هات اشک می ریزم...
ببخش..

من باید عذرخواهی کنم . روح پدرتون شاد
ببخشید

بهار دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 http://naranjotoranj.blogfa.com

آخ جاااان
این اشک شوق ها دیدین؟؟؟؟؟؟؟
ایشالله فارغ التحصیلی هاش
مدال های ورزشی اش
مدال های المپیادهای علمی اش
برنده شدنش تو مسابقات رباتیک
انتخاب طرح هاش تو نهادهای گنده گنده
(بمیرم. چه خواب هایی واسه این کوچولوی بیچاره دیدیم)
ببخشید!
ایشالله از معرفت و انسان بودنش اشک شوق بریزی برادر!

ماشالا چه ذهن خلاقی داری خواهر . اینایی که شما گفتی با یدونه بچه جور در نمیاد . قدیه تیم فوتبال باید بچه داشته باشیم

زینب حمیدی دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:05 http://myn0te.blogsky.com/

تمام پستتون یه طرف ...
اون خط آخر هم یه طرف !
"اینور اونور میری مراقب خودت باش بابایی ..."
این جمله را عاشق شدم ... وای چقدر احساس نابِ پدرانه هست تو این یه جمله ... وای خدای من ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد