نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم
نامه هایی به ( باران )

نامه هایی به ( باران )

اینجا برای پسرهایم می نویسم

نامه ۲۴ : چراغها را روشن می کنم

سلام خرما کوچولو ! 

می دونی عزیزم ؟ 

بیشتر ترس آدمها بر می گرده به نادانی و جهل  

مثلا کسی که از اتاق و تاریکی می ترسه اگر برق روشن بشه دیگه ترسی نداره 

 

اعتراف می کنم همیشه از اینکه صاحب فرزندی باشم می ترسیدم  

هم از مسئولیتش ٬ هم از بابت هزینه هاش ٬ هم به خاطر آینده مبهم تو 

اما این ترس هم از روی نادونی بود . 

هرچند باید یک حداقل هایی برای دعوتت به این دنیا مهیا می شد که شد  

اما زیادی سخت گرفتیم . هم من و هم مامانت 

 

با اینکه هنوز بدنیا نیومدی  

وجودت چنان انگیزه ای به لحظه لحظه بودنم داده که حسرت می خورم 

ای کاش زودتر دعوتت کرده بودیم به بودن 

 

با اینهمه خوشحالم و خدا رو شکر می کنم که ترسم از بین رفت 

و هرچند شرایط اونطور که می خواستم و انتظار داشتم آرمانی و عالی نیست 

اما وقتی به بودنت فکر می کنم ٬ هیچ چیز برام مهم نیست 

دلم روشن میشه و ثانیه شماری می کنم برای رسیدنت . 

 

 

 زود بیا عزیزم ! 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد